حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

صید و صیاد

روزی که باله های بلند کوسه را روی آب های کف آلود ساحل  دیدم هرگز از یاد نمی برم عجب هیبتی داشت ان باله ها که چون تیغه ای ستون وسکون آب را می شکافت وفرمانروای بی چون وچرای دریا بود  وبعد عظمتی که در کرشمه های بلند وپرمهابتش پیدا بود گویی  من در آن قایق کوچک برروی آب چون پر کاهی در برابر عظمت دریا و جولان بی واهمه کوسه هی کوچک و کوچکتر می شدم ...بامدادزمهریر پاییزی بودو باد خنکی که از جانب شمال می وزید و من که حتی جرئت بیدار کردن دایی یم را نداشتم شاید که حواس کوسه به جانب قایق پرت شود فقط ساکت و ارام خیره به حرکات با وقارش  بودم که گاهی تکانی می خورد تا ماهی بزرگی را ببلعد و همین تکانه کافی بود که موجی را سبب می شد که قایق را به این سو وآن سو می کشاند هرچند لنگر قایق محکم و استوار بود اما من و قایق بهم می ریختیم و دایی که خواب بود انگار که نه انگار فقط حرکتی می کرد ...دوام نمی آورم با وسواس تمام دایی را از خواب لطیف بامدادی بیدار می کنم دایی تکانی می خورد ،چشم که باز می کند ... من با انگشت اشاره اورا دعوت به سکوت و دیدن باله های کوسه ای می کنم  که اطراف  قایق ما در حال گردش است... راستش من از ترس و دلهره کمی سرخ شده ام دایی متوجه حالات من است برای همین با لبخندی  می گوید نگران نباش  حیوان بی آزاری است اول بامدادی آمده است توی علف هایی که براثر مد دریا همه زیر اب رفته اند چرایی بکند وبرودبا ما کاری ندارد ...من می گویم پس چرا توی دریا به این بزرگی فقط دور و برقایق ما می گردد ودایی به شوخی می گوید خوب حالا که او نمی رود ما میرویم پس لنگر را کشیده و آماده حرکت می شویم  قصد ما برداشتن و بستن تور برای صید حلوا ماهی ست در همین   خوری  که کوسه در آن جولان میدهد.. دایی  به تجربه می گوید عجله نکن این کوسه هم امروز صید می شود و من می گویم کوسه که ماهی خوراکی نیست واو پاسخ می دهد خوب وقتی گرفتیمش یه کارش می کنیم صبر کن و ببین ،مد دریا به آخر رسیده است وما اکنون تور را بالا می کشیم تا خور بسته شود  هیچ نقطه  خشکی پیدا نیست آب همه جا را فرا گرفته  وتور بلند ما بعد از برپاشدن سد عبور ماهیها شده است  ،زیر تابش آفتاب  جنوبی ماه مهر در وسط قایق بعد از راست و ریس کردن کارهای ابتدایی می نشینیم تا صبحانه ای بخوریم که مثل همیشه نانی و چایی و احیانا ماهی تازه ای است که بر آتشی که در قایق بر پا کرده ایم ،درست و حسابی کباب شده است  ،بوی دریا و دود ناشی از آتش چوب های نیمه خیس مطبوع است باید چند ساعتی منتظر بمانیم تا بعد از جزر ، آب دریا خالی شودو هر لحظه از دیواره تور ماهی  هایی که می خواستند به دریا برگردند را شکار کنیم من همچنان در فکر کوسه ماهی بزرگ اول بامدادم که کجا رفته است از دایی می پرسم از کوسه چه خبر .....می گوید عجله نکن همین حالاست که سرو کله اش پیدا شود ...من می گویم نه حتما اول باله اش را می بینیم ...حالا اب آنقدر پایین آمده که خشکی و کناره های ساحل نمایان گردد گاهی ماهی بزرگی که نزدیک تور می رسد با پرش بلندی از دیواره ای که ساخته ایم عبور می کند که  آه و حسرت را در چهره دایی بوضوح می بینم ،آب دریا بسرعت پایین می رود و من از دورباله های کوسه را می بینم که به آرامی در حال حرکت به سمت جلو است به تور که می رسد چرخی می زند موجی راه می اندازد و راه رفته را برمیگردد هرچند که خور هی کوچک و کوچکتر می شود و حالا می شود علاوه بر باله قسمتی از بر آمدگی بالای کوسه را مشاهده کرد،لحظات آخر  جذر  دریا  مثل غروب خورشید است که وقتی که به افق نگاه می کنی سرعت غروب خورشید در عین زیبایی اسفناک است که مژده بخش شب دیرپای پاییزی ست و گریز بی دریغ خورشید را می بینی که به آنی محو میگردد و اینجا هم جذر  دریا در انتها  چنین سرنوشتی دارد کوسه بزرگ آخرین تلاشها را در پشت تور می کند برای نجات هرچند راه نجاتی نمانده است از سر تا بالای دم به سه متر می رسد از آنهمه هیبتی  که در دریا بود حالا چیزی که مانده پیکری است که به عرض در پهنای تور آرمیده است دریا در پایان جذر خالی شده  و آب باریکه ای بیش نمانده است ماهیها ی پشت طور را جمع می کنیم کوسه را با دایی از داخل گل  و لای درون خور به کنار ساحل می کشانیم .من همچنان خیره به عظمت کوسه هستم هرچند مرده باشد به دایی می گویم می خواهی با لاشه چه کنی می گوید صبر کن ببین ...دایی دم و سر کوسه را طناب پیچ کرده با دو چوب بلند در کناره ساحل چون لنگری استوارش می کند ...منتظریم تا آب دریا بالابیاید و به خانه برگردیم وبعد روزاز نو روزی ازنو بامداد فردا که به دریا می رسیم من کنجکاو سراغ کوسه می روم از آن لاشه بزرگ جز استخوانی بر ساحل دریا نمانده است ..بنگر که نه از باله، نه از بال ---اثری نیست

ماهشهر فروردین 1368 علی ربیعی (علی بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۴۷
علی ربیعی(ع-بهار)

بی چشم داشت ازسرابی

در چشم اندازی دور

با لذت پیوسته ....

 در نسیمی ،بادی ، طوفانی

بی مسامحه  و ترس می رفتیم

تازیانه ایام

خلاصه رنجی بودکه در حوصله دلداده گی

صد قافله بیابانگرد  می گنجید

چه سرنوشتی رقم زده ای

ای عشق ،ای عشق

ای گدازه رنگین کمان شعله ها

طنابی بر گردان-

یا زنجیری بر پای من  اگر بودی

مرا شکوه از دار دنیا نبود

وآسمان همه گلبانگی ست

 که از صدای دوست برمی خواست

در شب و دریا

چون نغمه مرغی که به آشیانه برگشت

آنجا هر دلی معبودی داشت

و هر مجنونی

 طفل پاورچین گمگشتگی را می شناخت

تا به آنسوی شیدایی رسد

غنیمتی ! ای عشق ای عشق

 تا همه پروانه هاو کبوتران

فصل غمگین خزانی را

 از حضورت بیاشوبند

در شرم خاموش نگاهی !

طنابی بر گردان-

یا زنجیری بر پای من

اگر بودی

مرا شکوه از دار دنیا نبود

ماهشهر خزان 89 13علی ربیعی (علی بهار)

به دریا رفته می‌داند مصیبت های توفان را....

باد موافق که می وزد نفسی هم به راحتی می کشی یعنی که نمی خواهی این همه مسیر را تا خور پایین دست پارو بزنی ناخدای پیر قایق اجازه می دهد شراع رنگ ورو رفته را از کف قایق بالا بیاوریم و طنابها را به  وسط قایق عمود کنیم و بادبان ها را بالا بزنیم همچو پرچم صبحگاهی  که تقدیسی خسته کننده برای سربازی دارد که خواب صبحگاهییش را از دست داده  و ما سربازان خسته در میانه این دریای مواّج در این دم صبح  با همه ملال  آماده فرمانیم زمانیکه ناخدا نهیب  می زند به پیش ای دریا دلان تهی دست که ناچارید علیرغم همه سختیها و پلشتیها درد جانکاه زندگی را بجان بخرید و در کشاکش غولان دریا و اره ماهیان بزرگ و کوسه های خشمگین و حریص زیر شلاق طوفان و دیوانگی امواج ..سینه دریا را بشکافید که جا نمانید ...برانید شاید که ازاین مصیبت عظمای سکون رهایی یابید....

 ....تا چشم نای دیدن دارد هم دریا و هم آسمان غرق فیروزه های خوش رنگ خویشند   و چون روز بر آ ید خورشید با همه توان فقط گوشه ای کوچک از اسمان را تسخیر می کند و تو در میانه این همه دریا به حقارت خورشید هم پی نمی بری تا خود که باشی که بخواهی از منّیتی بلند به دنیا بنگری ....کوچه دل آدمی هرچه بزرگتر صفای قدم دوست وزین تر که جایگاه دل و دلدار اگر به صرافت عشق رسند آنسوتر از خورشید را هم  می بینند ..به دل می گویم راستی زیباترین دنیا دنیایی ست که آدمهای آن شبیه خویشند و اصرار ندارند در لباس دد و دام فرو روند....

                     از دفترهای گذشته ماهشهر علی بهار پاییز 1389 

بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند   

به دریا رفته می‌داند مصیبت های توفان را....ابوالحسن ورزی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۷
علی ربیعی(ع-بهار)

برای مرور تشنگی

تحمل مهجور زندگی

چشمانم را در چشمان ِ

پشیمان آهوان کال می دوزم

که در انحنای موکب مرگ پرسه زدند

آه خدایا کبوتری بفرست

تا صلحی در موطن خنجرهای سراسیمه زمین بروید

و از رودخانه های خشک حتی

صدای تشنه آب برخیزد

آن آبهای همیشه جاری خوشرنگ

که از کوهستانهای مشبک و سرشارمیآیند

دریا هم که بی تابی می کند

و دلتا که چون دختران ترد و شکننده نپالی

از حضور مقدس رودخانه های پر آب

ناامید است

کیمیای ناپیدایی ست  باران

وآسمان چون بغض تیر خورده ِ

از آفتاب خون آلود است

ناگهان خاک سرخ آغاز می شود

ماهشهر زمستان 1388 علی ربیعی(علی بهار)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۱:۳۲
علی ربیعی(ع-بهار)

مثل نومیدی  وزغها می خوانی

که در خشکاب مردابی فرو رفته اند

یا مثل ترس حشرات می لرزی

که در تارهای عنکبوتی غلیظ ایستاده اند

چون  وسواس  یک پرنده می گریزی

ازاین شاخه به آن شاخه

                                                 غلظت شکوائیه ترا

جهان نمی شناسد

چقدر قد کشیده ای ای شب

در روزهای خسته خورشید

چشمانت چشمانت

شرم نگاه مکاران  است

که از دهلیز هیچ ستاره ای نمی گذرد

دستانت دستانت

شرم خشک بهاران است

که در استغاثه اش ابری نمی روید

از دفترهای پاییزی ماهشهر 1377 علی ربیعی (علی بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۰:۰۲
علی ربیعی(ع-بهار)

1

در شبی پر ستاره

این باد ملایم را

این دریا را

این صحرا را

گره زدم به آسمان خیالم

به آزادی بی حصر کبوترانم

چونکه از بندی باز آیند

2

به زندگی هم

 به همین زیبایی  نگاه می کنم

که بیابان به عبور بیابانگرد

که سراب سوزان آفتاب

به هروله شتران

له له گوسفندان

و گاهی که اندکی ابر بروید

نجوای باران فرمان می راند

بر لبخند بوته های شبدر

دلم را ببین تا کجا می رود؟

تابستان 1384 ماهشهر علی ربیعی (علی بهار)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۵:۲۵
علی ربیعی(ع-بهار)

از دفترهای گذشته

من عمیقاً می‌دانم زیستن در جهان ماده و این دارفانی، چقدر دردآور و دشوار است. درک این حقیقت آسان نیست. باید مرگ را دور بزنی تا دریابی روایت من از زندگی چیست؟ از حرفهای سید علی صالحیِ شاعر!

همه ما به نحوی بارها و بارها  مرگ را  دور زده ایم وبعد که به سلامتی این دور زدن دست به دست شده ایم ! وفهمیده ایم که نه هنوز هم  هستیم  با خود زمزمه کرده ایم  راستی که چه سخت است زندگی و چه اسان است مرگ ....... دوستی گله می کرد که چرا اینقدر غمگین می نویسی ؟ و چرا حتی آذین بندی  کلامت غمنامه هایی بیش نیست ...می گویم هر آدمی کم و بیش با اصل زندگی مشکل دارد تا چه رسد به ما که هنوز بعد از قرنها ترانه خوان مرغ سحر یم ...

پس با اجازه می گویم و چه کلامی  جانکاه تر از این که شور بختی دلهای خسته ما را غمخوانی مرغ سحری جلا می دهد و نه آوازه خوان مسرور و طربناک  دشت ها و جلگه ها ،بلبلی شور انگیز .....

 

از این شکیبایی  که منم

1

در آرزوی دلدادگی های رفته بودم

هذیان عاشقانه های مکرر

واگر  بی تاب رسیدن فردا می شدم  که بیاید

یعنی که سپهر حال

دگردیسی کورسوی امیدی  بود

که فاخته ای می خواند

بر فراز تخته سنگی

در انحنای قناتی

ته چاهی

2

یا فاعلی

ضمیری

فعلی

مستند ی بی استفهام وتردید

 دراوراد دل چرکین نفرین ها

ضربآهنگی می نواخت  طوفانی

با الفبای اشاره به نزدیک 

که آدمی درست تعبیر شود

بی توهین و توهم

وانتهای دستها

گره در دست یاربروید

مزین به بوسه های بی شائبه  و طولانی

3

 گاهی

برای آرامش الواح  بی سرانجام

گم گشته در نیک و بد زمانه بودم

تذّکر داور مسابقه ای که برنده نداشت

می دویدم

یا زیر توپ می زدم

دست در شکن

ساق ساقی ها می شدم

و چه دور بود حلقه توپ و تور من

بعداز این همه جنجال و فراموشی

حالا دوست دارم در پایان راه

مثل ستاره ها

 در سکوتی

بی دلیل و بی ادراک بمانم

وچون قاصدکها در ناکجای

زیر و بم تیز آفتاب فرود آیم

4 

هیچ بهانه ای

هیچ بهانه ای

مقدورات عبورمرا

از پیچ و تاب گره گزاره ها

ودریاها باز نمی کند

حتی در شرایط سخت دشنام و خواری بی دلیل

بگذار بنوازند

اگر که به سیلی دلخوشند

بگذار که برسر و صورت شکسته ام  بنشانند

زخم آجین هزاران دشنه را

5

زیر و بم زندگی یعنی 

که  هیچ  فاصله ای  نبود

بین هستی و نیستی

 بزرگی می گوید : مردن ماجرای هولناکی ست

 اما بی شک زندگی کردن هم مزّیتی قرین لذت و خوشی نیست

پس اگر به پایانت دلخوشند بمیر

تا به طغیان شادی رسند

ماهشهر شهریور 1372علی ربیعی ( علی بهار)

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۵:۰۴
علی ربیعی(ع-بهار)

سیاهه اعمال

اگر شعری می سر ایی...اگر قصه ای می نویسی ..باید آنچنان بازتابی داشته باشد که احساس کنی اگر این شعر را نمی سرودی یا این قصه را نمی نوشتی  جهان چیزی کم داشت....نمی دانم شاید این که می گویم بلند پروازی اغراق گونه ای ست از همه آرزوهای دست نایافتنی عالم انسانی ...اما عرصه تفکر و نوشتن مثل جهان است که مرزی ندارد که ناتوانی ما دلیل بر کوچکی دنیا نیست که برعکس !....ولذا  خوب می شد !اگر در نوشتن نوعی وسواس بخرج دهیم تاخواننده بی هیچ درنگی نه اینکه بی خیال متن شده واز سمت و سوی اثر عبور کند  بلکه باهمه وجود بدنبال سیاهه اعمال خود بگردد که به تعبیر بزرگی هر اثر ادبی سیاهه ای از اعمال خواننده  اثر است که هرچه مفارقت بین اثر ادبی و خواننده مجذوبتر باشد اثر ادبی واجد ارزش های متعالی بیشتری ست و می تواند که دلی را شاد کند یا بشکند و چون عمق داشت جهانی را تغییر دهد هرجند این دنیای سنگین و خسته ما به هیچ صراطی مستقیم نمی شود اما همین که خنک نسیمی بوزد خود غنیمتی ست و آرزوها ی آدمی نیز نباید که به خاکی و خاکستری بسنده کنند!......سارتر می گوید اثر ادبی باید اثر گذار باشد و به تعبیرمن انسانی باشد استوار،تا آنگاه هم که  خم شد نشکند....

                        زمستان 1392 ماهشهر علی ربیعی(علی بهار)

 در جستجو

1

چندروزی تکرار می شوی

ازبهاری تا خزانی

چشم به روییدنی و رویشی

یا اندوه فروریختنی

و تغُیَیَر لذت بخش زمان

که برنگ فصول می آیند و میروند

گاهی به تلنگر دل و دستی

وسوسه می شوی

در مقام عاشقی در آیی

"سرزنش ها گر کنند خار مغیلان غم مخور"...حافظ

گاهی عذاب وجدانی

در هئیت اسباب قتاله ای

به جنگ تن به تن میروی

محاط شده ای

از عشق و نفرت

تا آستانه هستی

جوهر امکان

که چون قطره ای ترا

از گودالی به گودالی می ریزد

2

شعری می سرایی

در ذهن

خطی می کشی

تا بوم

ترانه ای می خوانی

برلب....

که رازی بگشایی

در دل!

شوریده حالانند

درختان و پرندگان  و حشرات

که روستای ترا آشفتند

3

امواج دریاها

تا ذهن و زبانت را بیاشوبند!

اگر به ساحل رسیدند یا نرسیدند

جان به جان آفرین دادند

آه ای شورآب مفرح  زندگی

ای آبهای خوش سیمای دریاها

دستی بگیرید به مهر

تا نهنگان بیچاره

به گل نمانند!

4

شاید آتشزنه رویاها

جایی دنج

سوار براسب مراد

از کهکشانی به کهکشانی سفر کند

و جهان در نقش  عاشقی سرگردان

در جستجوی خدا

به خود رسد

زمستان 1392 ماهشهر علی ربیعی(علی بهار)

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۲
علی ربیعی(ع-بهار)

 ای عشق همه بهانه از توست

 من خامشم این ترانه از توست

 وآن بانگِ بلندِ صبحگاهی

 وین زمزمه ی شبانه از توست –الف سایه

 

زمزمه عاشقانه

1

آنجا که تویی

نقطه آغاز من است

چشمان تو

از شرق طلوع می کند

آفتاب است!

و قلبت همه دوست

جاری و بخشنده

که رودخانه ای پرآب است

2

خانه  که بگشایی

 از  بیداد اندوه تهی می شوم

3

خزانت چون کولیان جوان رقصنده

پایکوبی برگها ست

4

زمستانت شکیبایی آن همه برف

که می بارد و می بارد

بر خشکنای  بیابانی تشنه

سپید و  عروسانه

5

بهارت رنگ آمیزی می کند

کوه را و دشت را

به عبارتی زندگی را

6

حالا در این دریغ غم انگیز رفته از عمر

ترا می کشم می نویسم

به آهی ،به اشکی

که پایان ندارد خدایا!

ماهشهر پاییز 1379 علی ربیعی (علی بهار)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۵
علی ربیعی(ع-بهار)

زندگی  می طلبد که ما مهربانانه تر به خود و دیگران بنگریم و دیوار فاصله های تعلق و خود خواهی خویش را بسط ندهیم ....باور کنیم قلب جهان تنها جایی که ما ایستاده ایم نیست بلکه قلب جهان قلب همه ما انسانها ست که صیرورت هستی را فقط نگاه می کنند  از سر بهت و ناباوری وتنهایی غم انگیزی که همه ما را با خود به دره ها و سیاهچاله ها ی گنگ  می برند...آنسوی بهت و حیرت چشم ها و چهره ها....ودر آخرلذت زندگی به مرمت اخلاق و آداب ما  آدمیان است و همراهی با غم هجران وفراقی  که غریب دور از یار و دیاری  را به همدلی می رساند که به تعبیر مولانا همدلی از همزبانی بهتر است .....

از سروده ترانه ازدحام دیدار

1

ای کاش شادی

چون کولی سفرکرده ای نباشد

که بی ملاحظه اتراقگاهی

سفرمی کند

می رود

از تعابیر دوستانه

کوچه های فراغت

باغ های   بی حصار

وشایدچشمان منتظر کودکی تنها

که در خاک  وخاشاک  زندگی میکرد

و ذرات داغ آفتاب

جیرجیرک های بی شمار

همبازی روزانه اش بودند

2

بیاییم برای لحظه ای

به تماشای  پایکوبی ابدی آنان برویم

راستی که اگر چون کولیها

عاشقانه طی شویم

یا چون کودکی به رقص نوروجیرجیرک  برویم

سر بر خاکی می نهیم

که به آسمانش نمی دهیم

3

و ای کاش با ز هم  دریایی

با ترانه های امواجش برقصد

وباد های جنوبی

همراز با مرغان طوفان

ترانه های ازدحام دیدار بخوانند

ماهشهر شهریور سال 1388 علی ربیعی (علی بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۹
علی ربیعی(ع-بهار)

جــهان از منـظر آلبرت انیشــتین....ما انسان­های فانی موجودات عجیبی هستیم. هر یک از ما تنها برای یک سفر کوتاه مدت اینجا هستیم و نمیدانیم برای چه هدفی . اما گاهی وقت­ها تصور میکنیم که این هدف را حس میکنیم.
این گفته شوپنهاور که " انسان میتواند آنچه را که می خواهد انجام دهد اما نمیتواند آنچه را که انجام می دهد بخواهد "
اهداف کهنه شده تلاش های بشری مانند ثروت ،‌موفقیت های بشری و تجملات، همیشه به نظر من حقیر و پیش پا افتاده بوده اند.
آرمان سیاسی من دموکراسی است. تمامی انسان ها باید به عنوان یک انسان مورد احترام قرار بگیرند و از هیچ انسانی نباید بت ساخته شود.

منشورآدمیت

با لوایح تبّسم و توّسع

از باغ های انجیر و زیتون

به تقدس الهام پیامبران می رسند

بی هیچ تعلق خاطری

وعشق را همزاد تولد پروانه و بهار می خواهند

که اکسیر جان است

آنان چون جویندگان مرواریدند

از صید پر خطر دریا نمی گویند!

از دهشت  حبس نفس در سینه!

آنان به لذت لبخند مرواریدی در صدف زنده اند

ترس هم خیال باطلی بیش نیست

کولی خاطرم می گوید!

چون غازهای سپیدمهاجر  باش

آنچنان شجاع!

که از شب پرواز جا نمانی

ماهشهر شهریور 88 علی ربیعی (بهار)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۳۰
علی ربیعی(ع-بهار)