حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

....از سروده فراست ذهن...

جایی برای رویاهای من

جایی امن

به دل آرایی یک گل

آواز یک پرنده

لبخند یک کودک

و زمین  هم پنهان در برگهای  خزانیش

کوچه های خواب زده زمستانیش

و چون بهار آید

صلح آسمانی ابرها

تنیده با الهام متعالی عشق به هستی

در گوهر زاینده باران آغاز می شود

و جادوی بی مثال  وجد

در پرواز قوها و اردکها

 همسرایی نسیم و دریا

تا پیدایی  ابدیت در حضور  اشیا ء

آنگاه ست که!

مدهوش فرزانگی  جهان  می شوم

پایانی هم متصور نیست

همچنان که آغازی

زنهار اگر فراستی نباشد!

ماهشهر علی ربیعی(علی بهار)

.....روشنگری لذت بخش ترین میوه بشری

میدانید دوستان من نگاه عمیقتر و روشنگرانه به زندگی مثل صعود به ارتفاعات بلند کوهستان می باشد هرچه در این عرصه بیشتر طی طریق کنید و راه صعب تر باشد لذت فتح و دستیابی آن شیرین تر است و چه خوب است که امروز از این امکان که فن اوری در اختیارمان گذاشته در جهت نورافرینی به جهان پیرامون کوشش نمایید کارل پوپر می گویدهنگامی که به بی‌کرانگی آسمان پرستاره نظر می‌دوزم، تخمینی از بی‌کرانگی نادانی خود به دست می‌آورم. اگر چه عظمت کیهان ژرف‌ترین دلیل نادانی ما نیست؛ اما یکی از دلایل آن است- و لذا با این تعبیرات زیبا و عمیق هرچه هم بدویم و به نادانی خویش واقفتر می شویم کم دویده ایم و تازه این ابتدای راه است پس عرصه روشنگری را تا می توانیم بسط دهیم که لذت بخش ترین میوه بشری ست.....از دفترهای گذشته علی ربیعی(علی بهار)

.........کانت فیلسوف مدرنیته

ورود به دنیای پررمز و راز فیلسوفی که چراغ هدایت بشری در عرصه روشنگری بوده است لذتی دارد که باری وزنه ارزشش بالاتر از همه آن لذایذ مادی و جسمی است که حیات تکوینی آدمی را سیراب می کند. خوانش و فهم این اندیشه های ناب که ریشه در فطرت پاکسرشت انسانهای والا دارد سخت و جانکاه است و تاب تحملی وزین می طلبد   تا چه رسد به افرینش این اندیشه ها که ساختارهای جوامع بشری را در جهت زایش نیک فرجامی سوق می دهدهر جند دلمشغولی های کج مدارانه برای رسیدن به اسایشی همگانی که آرزوی کانت بوده در برابر دیوار بی اعتمادی تعلقات قدرتمندان  آب راهه ای حقیر می نماید! اما علیرغم همه ناهمواریها این راه طی شدنی است و بشر فرجامی جز این نداردکه به سر منزل مقصود که روشنگری و روشن اندیشی است رسد.....از دفتر های گذشته علی ربیعی(علی بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)

در آغاز نوروز،در آغاز بهار

آرزو کنیم بیمارستانها از بیمار تهی شوند

زندانها از زندان،قلب ها از نفرت

و ستمگری در خیال تاریخ هم بمیرد

باور کنیم جهان برای هیچ کس تنگ نیست

و سفره خداوند هم بر روی هیچ کس بسته نیست....علی ربیعی(علی بهار)

سروده جلوه نوروز در بزم سحر

بازهم تکرار سبز روزگار

بازهم پروانه های بی شمار

بازهم رقص پرستو عطر گل

باز هم تا کهکشان بوی بهار

 

دست در دست هم و آدینه ها

خلوت ایّام با  سبزینه ها

شکل  هر لبخند تندیس  گل است

گل به تعبیری  صفای سینه ها

 

دشت ها در‍سـِحــْر نور افتاب

می پرند پروانه ها با آب و تاب

زندگی  با شهد زیبایی قرین

فصل مستی آمده ست اینک شتاب

 

کوچه ها چون  باغ ها یی از بهشت

از همین آیینه ها باید نوشت

عشق ها چون عادت دیرینه اند

از تو می گیرند سراغ سرنوشت

 

جلوه نوروز در بزم سحر

بلبلان از قمریان آشفته تر

هرکسی از باغ می گیرد سراغ

با شکوه است این جهان سبزتر

 

می توان تا عمق اکسیژن دوید

می توان خورشید را زیبا کشید

می توان در انتظار اسمان

ابرهایی هم به رنگ گریه دید

ماهشهر اسفند 1387 علی ربیعی(علی بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۱۹
علی ربیعی(ع-بهار)

به تعبیر ویل دورانت لذات فلسفه همانا جستجوی جهانی آرمانی ست... بی جستجو انسان از بدیهی ترین مفاهیم در هستی جا می ماند ...جستجوگری است که برای انسان بالغ پرسش گری ایجاد می کند ....

....از منظومه پرسش............

1

از پیشانی کدام ستاره زاده شدم ؟

از شهاب کدام شب؟

ازشاخ و برگ کدام گیاه؟

از بطن کدام مادر؟

در کجای زمین ریشه دارم ؟

تاج محل من کجاست؟

خِنگ ُبتم را چه کسی احیا می کند!؟

خاکسترم از بستر کدام رودخانه می گذرد؟

ای آسمان ستاره ام کو؟!

2

هر صبح زمرّد

با خورشید و پرنده

با کوه و دریا

تکرار می شوم

و با آهوی نازک خیالم

چون نسیم

به چالش مزّین بهار بارانی می روم

من زنده ام تا زندگی زنده است.........

ماهشهر پاییز 1376 علی ربیعی (علی بهار)

 

.
ازشاخ و برگ کدام گیاه؟
از بطن کدام مادر؟
در کجای زمین ریشه دارم ؟
تاج محل من کجاست؟
خِنگ ُبتم را چه کسی احیا می کند!؟
خاکسترم از بستر کدام رودخانه می گذرد؟
ای آسمان ستاره ام کو؟!
2
هر صبح زمرّد
با خورشید و پرنده
با کوه و دریا
تکرار می شوم
و با آهوی نازک خیالم
چون نسیم
به چالش مزّین بهار بارانی می روم
من زنده ام تا زندگی زنده است
ماهشهر پاییز 1376 علی ربیعی (علی بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۲۷
علی ربیعی(ع-بهار)

.....از سروده کوچ...........

ابتدای بامداد

افق کمی پیدا

افق کمی پنهان

صدای هی هی چوپان

صدای خسته ایل

صدای دور گله

صدای شیهه اسبان 

درختان هم در انجماد زمستانی خویشند

ابرها در التهاب زمین می پیچند

باد می خواند

باران می بارد

هندووار سجده میبرم

به تقدم بی مثال عناصر

وبادهای موافق که می گویند

 کوچ باید کرد

....

 بیا برویم   !ای دوست

همره هر روزه دل و دنیا

از آغاز شک  به  انحنای بهت یا تردید

فصل های بی معنا را رها کنیم

معابر می گویند که سفر گاهی فقط رفتن ذهن است

در محاق جدایی

بی کسی بی پناهی

می دوی  به حیرت ازاین سو به آن سو

هر چند  هنوز هم در ابتدای آرایش آرزو های خویشی

..................

نیشابور تابستان 1368 علی ربیعی(علی بهار)

 

......آدمهای شبیه خویش!


....تا چشم نای دیدن دارد هم دریا و هم آسمان غرق فیروزه های خوش رنگ خویشند و چون روز بر آ ید

خورشید با همه توان فقط گوشه ای کوچک از اسمان را تسخیر می کند و تو در میانه این همه دریا به

حقارت خورشید هم پی نمی بری تا خود که باشی که بخواهی از منّیتی بلند به دنیا بنگری ....کوچه دل آدمی

هرچه بزرگتر صفای قدم دوست وزین تر که جایگاه دل و دلدار اگر به صرافت عشق رسند آنسوتر از

خورشید را هم می بینند ..به دل می گویم راستی زیباترین دنیا دنیایی ست که آدمهای آن شبیه خویشند و

اصرار ندارند در لباس دد و دام فرو روند.... از دفترهای گذشته ماهشهر علی بهار پاییز 1389

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۰۵
علی ربیعی(ع-بهار)

نغمه ای بخوان محبوبم برای دلواپسی همه زمانه ها


که به حزن بی تاب قناریها عادت کرده ایم...


ضرب آهنگ قفسها را می شنوی؟


خیل دلسوختگانت را مرنجان


روزی چشمانت را،چشمانت را


فرمانروای همه نرگسی ها می کنم


تا در مخموری قشنگ یک روز بارانی


از پرچین همه واهمه ها و دلتنگیها بگذریم


پاییز 1387 ماهشهرعلی ربیعی (علی بهار)

حافظ و شکسپیر!

گاهی غزلهای حافظ را زمزمه می کنم ...چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم ........که دل بدست کمان ابروییست کافر کیش ......زآستین طبیبان هزار خون بچکد......گرم به تجربه دستی نهند بردل ریش .....وزمانی دراز در دنیای بی سرانجام و پرآلام شکسپیر سیر می کنم ....که این دو عجبیب شباهتی دارند درمزمت بی وفایی دنیا و تنهایی آدمی ...و رنج والام روزگاران .. و کلام دردناک شکسپیر شاید ...اگر خواب مرگ دردهای قلبمان و هزاران آلام دیگر را که طبیعت بر پیکر ما فروریخته... پایان بخشد نهایت وسرانجامی ست که باید البته آرزومند آن بود.....آنزمان که این قفس فانی و خاکی را بدور می افکنیم در آنخواب مرگ شاید رویاهای ناگواری را ببینیم !ترس از همین رویاهای زود گذر است که مارا به تحمل وتآمل وا می دارد....از خطابه های جاودانه هملت اثر شکسپیر....و نهیبی که ایندو بر شرارت وخود خواهی آدمیان می زنند جای بسی تآمل دارد......

                                        ماهشهر از دفترهای گذشته علی ربیعی(علی بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۶
علی ربیعی(ع-بهار)

سا لها می گذرد

سالها ی مدرسه و گریز

دانشگاه و انقلاب

سربازی و جنگ

و ما که پی در پی پلهایی در اضطراب-

از خاطراتمان ساختیم بنام زندگی

وگاهی که ترسیدم !

حتی از عشق

به خلوت دل خود رفتیم

با چشمانی که حسرت مگر، پلکی عاشقانه داشت

روزها و سالهای پر هیاهو وپر آشوب-

که مجذوب خیابان بودیم

سْرَکِ یک قرار!

دلبسته کوچه ای بنبست

آه خدایا دوست دارم

کوچه های جهان را

*تنگاره های کوچک مهربانی

وقت بگذشت

نسل من هنوز هم

درپی یاد ها و یادگارهای خویش است

علی ربیعی (بهار) ماهشهر تابستان 1388

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۱۵
علی ربیعی(ع-بهار)

صید و صیاد

روزی که باله های بلند کوسه را روی آب های کف آلود ساحل  دیدم هرگز از یاد نمی برم عجب هیبتی داشت ان باله ها که چون تیغه ای ستون وسکون آب را می شکافت وفرمانروای بی چون وچرای دریا بود  وبعد عظمتی که در کرشمه های بلند وپرمهابتش پیدا بود گویی  من در آن قایق کوچک برروی آب چون پر کاهی در برابر عظمت دریا و جولان بی واهمه کوسه هی کوچک و کوچکتر می شدم ...بامدادزمهریر پاییزی بودو باد خنکی که از جانب شمال می وزید و من که حتی جرئت بیدار کردن دایی یم را نداشتم شاید که حواس کوسه به جانب قایق پرت شود فقط ساکت و ارام خیره به حرکات با وقارش  بودم که گاهی تکانی می خورد تا ماهی بزرگی را ببلعد و همین تکانه کافی بود که موجی را سبب می شد که قایق را به این سو وآن سو می کشاند هرچند لنگر قایق محکم و استوار بود اما من و قایق بهم می ریختیم و دایی که خواب بود انگار که نه انگار فقط حرکتی می کرد ...دوام نمی آورم با وسواس تمام دایی را از خواب لطیف بامدادی بیدار می کنم دایی تکانی می خورد ،چشم که باز می کند ... من با انگشت اشاره اورا دعوت به سکوت و دیدن باله های کوسه ای می کنم  که اطراف  قایق ما در حال گردش است... راستش من از ترس و دلهره کمی سرخ شده ام دایی متوجه حالات من است برای همین با لبخندی  می گوید نگران نباش  حیوان بی آزاری است اول بامدادی آمده است توی علف هایی که براثر مد دریا همه زیر اب رفته اند چرایی بکند وبرودبا ما کاری ندارد ...من می گویم پس چرا توی دریا به این بزرگی فقط دور و برقایق ما می گردد ودایی به شوخی می گوید خوب حالا که او نمی رود ما میرویم پس لنگر را کشیده و آماده حرکت می شویم  قصد ما برداشتن و بستن تور برای صید حلوا ماهی ست در همین   خوری  که کوسه در آن جولان میدهد.. دایی  به تجربه می گوید عجله نکن این کوسه هم امروز صید می شود و من می گویم کوسه که ماهی خوراکی نیست واو پاسخ می دهد خوب وقتی گرفتیمش یه کارش می کنیم صبر کن و ببین ،مد دریا به آخر رسیده است وما اکنون تور را بالا می کشیم تا خور بسته شود  هیچ نقطه  خشکی پیدا نیست آب همه جا را فرا گرفته  وتور بلند ما بعد از برپاشدن سد عبور ماهیها شده است  ،زیر تابش آفتاب  جنوبی ماه مهر در وسط قایق بعد از راست و ریس کردن کارهای ابتدایی می نشینیم تا صبحانه ای بخوریم که مثل همیشه نانی و چایی و احیانا ماهی تازه ای است که بر آتشی که در قایق بر پا کرده ایم ،درست و حسابی کباب شده است  ،بوی دریا و دود ناشی از آتش چوب های نیمه خیس مطبوع است باید چند ساعتی منتظر بمانیم تا بعد از جزر ، آب دریا خالی شودو هر لحظه از دیواره تور ماهی  هایی که می خواستند به دریا برگردند را شکار کنیم من همچنان در فکر کوسه ماهی بزرگ اول بامدادم که کجا رفته است از دایی می پرسم از کوسه چه خبر .....می گوید عجله نکن همین حالاست که سرو کله اش پیدا شود ...من می گویم نه حتما اول باله اش را می بینیم ...حالا اب آنقدر پایین آمده که خشکی و کناره های ساحل نمایان گردد گاهی ماهی بزرگی که نزدیک تور می رسد با پرش بلندی از دیواره ای که ساخته ایم عبور می کند که  آه و حسرت را در چهره دایی بوضوح می بینم ،آب دریا بسرعت پایین می رود و من از دورباله های کوسه را می بینم که به آرامی در حال حرکت به سمت جلو است به تور که می رسد چرخی می زند موجی راه می اندازد و راه رفته را برمیگردد هرچند که خور هی کوچک و کوچکتر می شود و حالا می شود علاوه بر باله قسمتی از بر آمدگی بالای کوسه را مشاهده کرد،لحظات آخر  جذر  دریا  مثل غروب خورشید است که وقتی که به افق نگاه می کنی سرعت غروب خورشید در عین زیبایی اسفناک است که مژده بخش شب دیرپای پاییزی ست و گریز بی دریغ خورشید را می بینی که به آنی محو میگردد و اینجا هم جذر  دریا در انتها  چنین سرنوشتی دارد کوسه بزرگ آخرین تلاشها را در پشت تور می کند برای نجات هرچند راه نجاتی نمانده است از سر تا بالای دم به سه متر می رسد از آنهمه هیبتی  که در دریا بود حالا چیزی که مانده پیکری است که به عرض در پهنای تور آرمیده است دریا در پایان جذر خالی شده  و آب باریکه ای بیش نمانده است ماهیها ی پشت طور را جمع می کنیم کوسه را با دایی از داخل گل  و لای درون خور به کنار ساحل می کشانیم .من همچنان خیره به عظمت کوسه هستم هرچند مرده باشد به دایی می گویم می خواهی با لاشه چه کنی می گوید صبر کن ببین ...دایی دم و سر کوسه را طناب پیچ کرده با دو چوب بلند در کناره ساحل چون لنگری استوارش می کند ...منتظریم تا آب دریا بالابیاید و به خانه برگردیم وبعد روزاز نو روزی ازنو بامداد فردا که به دریا می رسیم من کنجکاو سراغ کوسه می روم از آن لاشه بزرگ جز استخوانی بر ساحل دریا نمانده است ..بنگر که نه از باله، نه از بال ---اثری نیست

ماهشهر فروردین 1368 علی ربیعی (علی بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۴۷
علی ربیعی(ع-بهار)

بی چشم داشت ازسرابی

در چشم اندازی دور

با لذت پیوسته ....

 در نسیمی ،بادی ، طوفانی

بی مسامحه  و ترس می رفتیم

تازیانه ایام

خلاصه رنجی بودکه در حوصله دلداده گی

صد قافله بیابانگرد  می گنجید

چه سرنوشتی رقم زده ای

ای عشق ،ای عشق

ای گدازه رنگین کمان شعله ها

طنابی بر گردان-

یا زنجیری بر پای من  اگر بودی

مرا شکوه از دار دنیا نبود

وآسمان همه گلبانگی ست

 که از صدای دوست برمی خواست

در شب و دریا

چون نغمه مرغی که به آشیانه برگشت

آنجا هر دلی معبودی داشت

و هر مجنونی

 طفل پاورچین گمگشتگی را می شناخت

تا به آنسوی شیدایی رسد

غنیمتی ! ای عشق ای عشق

 تا همه پروانه هاو کبوتران

فصل غمگین خزانی را

 از حضورت بیاشوبند

در شرم خاموش نگاهی !

طنابی بر گردان-

یا زنجیری بر پای من

اگر بودی

مرا شکوه از دار دنیا نبود

ماهشهر خزان 89 13علی ربیعی (علی بهار)

به دریا رفته می‌داند مصیبت های توفان را....

باد موافق که می وزد نفسی هم به راحتی می کشی یعنی که نمی خواهی این همه مسیر را تا خور پایین دست پارو بزنی ناخدای پیر قایق اجازه می دهد شراع رنگ ورو رفته را از کف قایق بالا بیاوریم و طنابها را به  وسط قایق عمود کنیم و بادبان ها را بالا بزنیم همچو پرچم صبحگاهی  که تقدیسی خسته کننده برای سربازی دارد که خواب صبحگاهییش را از دست داده  و ما سربازان خسته در میانه این دریای مواّج در این دم صبح  با همه ملال  آماده فرمانیم زمانیکه ناخدا نهیب  می زند به پیش ای دریا دلان تهی دست که ناچارید علیرغم همه سختیها و پلشتیها درد جانکاه زندگی را بجان بخرید و در کشاکش غولان دریا و اره ماهیان بزرگ و کوسه های خشمگین و حریص زیر شلاق طوفان و دیوانگی امواج ..سینه دریا را بشکافید که جا نمانید ...برانید شاید که ازاین مصیبت عظمای سکون رهایی یابید....

 ....تا چشم نای دیدن دارد هم دریا و هم آسمان غرق فیروزه های خوش رنگ خویشند   و چون روز بر آ ید خورشید با همه توان فقط گوشه ای کوچک از اسمان را تسخیر می کند و تو در میانه این همه دریا به حقارت خورشید هم پی نمی بری تا خود که باشی که بخواهی از منّیتی بلند به دنیا بنگری ....کوچه دل آدمی هرچه بزرگتر صفای قدم دوست وزین تر که جایگاه دل و دلدار اگر به صرافت عشق رسند آنسوتر از خورشید را هم  می بینند ..به دل می گویم راستی زیباترین دنیا دنیایی ست که آدمهای آن شبیه خویشند و اصرار ندارند در لباس دد و دام فرو روند....

                     از دفترهای گذشته ماهشهر علی بهار پاییز 1389 

بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند   

به دریا رفته می‌داند مصیبت های توفان را....ابوالحسن ورزی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۷
علی ربیعی(ع-بهار)

برای مرور تشنگی

تحمل مهجور زندگی

چشمانم را در چشمان ِ

پشیمان آهوان کال می دوزم

که در انحنای موکب مرگ پرسه زدند

آه خدایا کبوتری بفرست

تا صلحی در موطن خنجرهای سراسیمه زمین بروید

و از رودخانه های خشک حتی

صدای تشنه آب برخیزد

آن آبهای همیشه جاری خوشرنگ

که از کوهستانهای مشبک و سرشارمیآیند

دریا هم که بی تابی می کند

و دلتا که چون دختران ترد و شکننده نپالی

از حضور مقدس رودخانه های پر آب

ناامید است

کیمیای ناپیدایی ست  باران

وآسمان چون بغض تیر خورده ِ

از آفتاب خون آلود است

ناگهان خاک سرخ آغاز می شود

ماهشهر زمستان 1388 علی ربیعی(علی بهار)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۱:۳۲
علی ربیعی(ع-بهار)

مثل نومیدی  وزغها می خوانی

که در خشکاب مردابی فرو رفته اند

یا مثل ترس حشرات می لرزی

که در تارهای عنکبوتی غلیظ ایستاده اند

چون  وسواس  یک پرنده می گریزی

ازاین شاخه به آن شاخه

                                                 غلظت شکوائیه ترا

جهان نمی شناسد

چقدر قد کشیده ای ای شب

در روزهای خسته خورشید

چشمانت چشمانت

شرم نگاه مکاران  است

که از دهلیز هیچ ستاره ای نمی گذرد

دستانت دستانت

شرم خشک بهاران است

که در استغاثه اش ابری نمی روید

از دفترهای پاییزی ماهشهر 1377 علی ربیعی (علی بهار)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۰:۰۲
علی ربیعی(ع-بهار)