این ها دلسروده هایی ست که هرکدام یادی و خاطره ای از خود به یادگار گذاشته اند خوب و بد ،زشت و زیبا چه فرق می کند مهم اینست که در ذهن و ضمیر آدمی جایی برای خود دارند که خاطرات و خطرات را نقش می زنند ..همان ها که پایبندی دل و جانت را به تصور و تصویری از صورت و معنا یی تازه در عالم هستی منجر می شدند ...باری برای من دهه 60 خورشیدی گاهی به واگویه ای و دل سروده ای منجر می شد ...گاهی به فلسفه بافی از امید و یاس می رسید م،اما هرچه که بود.. روح و جان من را به فلاش بک هایی از گذشت و فداکاری نسلی می برد که قدر و منزلت زندگی در شرایط جانفشانی برای استقلال و آزادی و عزت کشور را با خون خود معنا کرد و من اگر قطره ای ناچیز از این دریای اخلاص و معرفت شدم و هرزگاهی از حاشیه تا متن را طی کردم بی نصیب از آن همه معرفت عصری نبودم و حالا وقتی به ورق پاره های آن سالها سری می زنم با اندک اصلاحاتی آن دست نوشته ها را به مبارکی ! دنیای مجازی آراسته می کنم تا صاحب دلی چون تو بخوانی و در غم و شادی من شریک شوی ..............وبا یادی از عمران صلاحی در چکامه ای از شمس لنگرودی که گویی همه زندگی را با همه وسعتش در همین هایکوی زیبا معنا کرد که:
برادرم عمران!
آخر زندگی آنقدر ارزش داشت!؟
که برای آن بمیری!
موکب اغیار روزگار
این سان که رفت بر من و تو از طومار روزگار
رنجمویه ای ست از زخم دل آزار روزگار
اینجا به نفس عاشقان آه می کشند
دردا و حسرتا ازچرخش پرگار روزگار
جانم پر از نشیب است و ای دریغ
از سرفرازی خزان و باغ بیمار روزگار
نالم من از کدام تخت ؟ وکدام بخت نامراد
تلخی زهرخند کیست ؟در اسرار روزگار
طوفان وزید و کشتی ما دریا گرفته است
غرقاب موج بلاییم و دشوار روزگار
ترسم از عاقبت رنجی که گیردسزای تو
بر من گذشت هرچه بود از کردار روزگار
ای کولی مردد بیابان و آفتاب و خاک
برخیز و کوچ کن ازموکب اغیار روزگار
ماه شهر تابستان 1368 علی ربیعی (علی بهار)
سروده ابتدای دوست
1
وقتی که می رسم
به ابتدای دوست
ازشرق مصور خورشید
دلم می خواهد بگویم
چه اوقات قشنگی
فراغت شبنمی
برآستانه برگی نشسته انگار
تنها تنها ذهنم
گنجایش این همه آسمان را ندارد
تا در منظومه ها ی هجرانش
رنج نامه ای بسراید
بدین مضمون
هیچ کس دشمن نیست
حتی تو
که مرا می کشی
از دفترهای گذشته تهران پاییز 1372 علی ربیعی(علی بهار)
..
سروده حس مشترک
1
نوروزکه می رسد از راه
چون حس مشترکی ست.....
پاشویه خستگی
پیرمرد قفقازی را جمع می کنم
تا بسلامتی برخیزد
دستان فرسوده پیرزن تاجیک را
بر بنفشه زارهای حوالی جیحون می کشم
تا جوان شود!
عرق جبین دهقان ترمزی را
با حوله ترمه دوز
اصفهان پاک می کنم
بوی ترنج و نارنج روستاهای فارس را
با شامه و خاطره
ایرانیان همه جهان
قسمت می کنم
از اربیل تا یزد
ازتیسفون تا آیغور
چون اسفند ...
که خانه تکانی می کنم
خانه ها و پنجره ها را
اندیشه ها و دلهارا
2
اسپند شورانگیز آذربایجان
آتش گاهی ست
که تا قدمگاه رستم
در زابلستان قد کشیده است
"سبز کشمیرمن"
"زلفای تو زنجیر من"
وترانه صبحگاهی انبوه گنجشکان
بر بلندای افراها و سپیدارهای نیشابور و خجند
مژده بخش بهار و باران است
3
سیاوش رعنا و دلیر!
چون گل سرخی آز آتش عبور می کند
با سور چهاشنبه سوری
که بیرق میران نوروزی ست
و قمریا ن سرگشته
با سارها و پروانه ها
بوی بیدبن ها را
به هر کجای سرزمین خاطره می برند
4
عبور می کنم از مزار شریف
تا مزامیر گلرنگ بلبلان دره پنجشیر
قناریهای محبوس کلات نادر
می رسم به اندوه هرات و بامیان
و گریه های بلند هندو کش
از شور چشمه سارها و جویبارانش
تا داغ هزاران لاله پرپر
شکستن ها و رستن ها .....
غم نامه های دوری ودوران حرمانش
5
شرق و غرب این فلات
چون دل من بزرگ و خونین است
به یاد می آورم دوشنبه های غریب را
بر کوهپایه های دوشنبه ای که نبودی
گفتی به یاد آر
نجوای عاشقانِ سمرقند و بخارا را
"اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا" حافط
اسفند 1379ماهشهر علی ربیعی( علی بهار)
کبوتر بچه ای بازار خریدم
یکی از دوبیتی های بیشمار زمزمه بر لبان مادر که شرحی ست بر چاره ناچاری که زندگی باشد...برگردان از گویش بومی به فارسی روز....اینها ترانه هایی بر خواسته از دل مردمانی ست که ساده و صمیمی به دنیا نگاه می کنند و سراسرهمه خود واگویه ای از رنجی هستند که ریشه در دل و جان آنان دارد...رنج تیز پایی آفتاب داغ تابستان و صحرایی که تا دل دریا امتداد می یابد و چون نظر می کنی همه سراب است و آب نیست.......
کبوتر بچه ای بازار خریدم
میان سینه و دل پروریدم
ندانستم کبوتر بی وفا بود
چنان رفت او، که آثارش ندیدم
1
سروده سفر
زمانی ،روزی، داشتیم هوایی
دو دروازه دوتا دالان سرایی
نیاید سال و امسال و همه سال
پراکنده شدیم هریک به جایی
میراث جاودانه مادر همین سروده های دلنشین در گویش دشتی (لری جنوبی )به لهجه ماهشهری ست که بردل و بر زبان دارد دلسروده هایی که پرگاری را ماند در این دایره مینا که جز حکایت سرگشتگی آدمی نیست ..که از فرهنگ شفاهی قرون و اعصار این قوم و هر قومی می تراود و با رنج و هجران طاقت فرسای آدمی به دیوار بلند درمانده گی می خورد و من به زبان همین پارسی به رسم الخط امروز این سروده ها را ترجمه می کنم که عشق و مکافاتش اگر هست به تار مویی بند نیست ....و آشفته گی زمانه هم که رهایم نمی کند حتی به خواب ..که دیشب هم باز خواب شور و شاب جوانی را دیدم و دگردیسی و دگرگونی هایی که در دل و جان داشتیم نه من که همه همنسلانم که از دیوار راست تحول و امید بالا می رفتیم..یعنی که همه سختیها را به جان خریدیم ....گویی این دوبیتی مادرانه وجه تسمیه همه آن زمانه ها و زمینه هابود و حالا که برمیگردم و به پشت سر می نگرم ، می بینم که نه از پود نشان ماند و نه از تارنشان .....ای ساقی!
که به تعبیر الف سایه ....
بسکه شستیم به
خوناب جگر جامه ی جان
نه ازاو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
.....بگذریم راستی که خواستی نبینی و نبیندت نزدیک بیا و آنچنان نزدیک که دیده نشوی بعد هرچه خواهی کن آنوقت می توانی یقین داشته باشی که نه به بار است و نه به دار که همین نقطه سر خط عالم همه خود خلاصه همه ماجرای بی نشانی ست که در گرته هایی شاذ و نادر رقم می خورد تا همچون مورچه ای که در بند قطره آبی محصور شد بگویی ای داد ای فریاد که همه دنیا را آب برد که پنداری همه عالم منتظر قدوم مبارک تو می ماند که آیا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را به تعبیر اخوان ثالث....خواستم گفته باشم آرمانسازی نکنیم و دربدر کاهی نباشیم که کوه شود سر منزل مقصود همان منطق الطیر عطار ما ست رسیدیم یا نرسیدیم که :
در عشق قرار بی قراری ست..
.بدنامی عشق نامداری ست...
یعنی اینکه نیازی به هیچ قبض و بستی نبود این راز سر به مُهر را !
اردیبهشت 1392 ماهشهر علی ربیعی (علی بهار)
گنجشکان هیاهو
فارغ از بند
فارغ از قید
آوازهایتان هر بامداد
کوچه را
خیابان را
شهر را بیدار می کنند
و هر شامگاه
کولیان بی دغدغه را به خواب می برند
شما گنجشکان هیاهو
که مژده بخش
دل غمگین من هستید
آوازهایتان مثل نور ماه قشنگ است
زمانی که از حصار شاخسارها می گذرد
ماهشهر زمستان 72 علی ربیعی (علی بهار)
از دفترهای گذشته
هر روز به
دنبال آوازهایی هستم که پیام آور آرزوهایی است...آرزوهایی که ظاهرا قاعده ابتدایی دنیا است و قرار است که سنگ بنای
هستی با این معیارها سنجیده شود ...مزین به مهر و اخلاق و راستی که در دل همه انسانها با هر
رنگ و بوم وبر باید که جاری باشد ....اما
همه اینها فقط آرزوهایی ست که گاهی چون
چشمان کودک فقر در میان بی حوصله گی آدمهای دور وبر گم می شود و هیچ کس سراغی از
رنج و آزار او نمی گیرد و هیچ کس نمی پرسد این چشمان پر از اشک شب را در کدام
بیغوله به صبح می رساند و هیچ کس دستان کبره زده او را نگاه نمی کند التماس اورا و
آرزوهای او را بویژه در هنگامه بی پایان دعواهای سیاسی روزمره کسی به یاد هم نمی آورد هرچند بزنگاه تناول عیش
دنیا دو روزه هم باشد گویی بر شکمباره ها ،سرمستی و لذت هستی سیری ناپذیر است و چرخ عالم تا هست بر وفق مراد می چرخد چنانکه درد تصرف و تسخیرش مثل مزه های تند بر دهان و دندانشان فشار مضاعف می آورد...دیگر باورم شده است که سمت و سویی گنگ و ناتمام ذهن و ضمیرهمه
گردنکشان عالم را به یغما برده است...هر
چند گنجشکان هیاهو نغمه سرایی
کنند... علی بهار