1
سروده سفر
زمانی ،روزی، داشتیم هوایی
دو دروازه دوتا دالان سرایی
نیاید سال و امسال و همه سال
پراکنده شدیم هریک به جایی
میراث جاودانه مادر همین سروده های دلنشین در گویش دشتی (لری جنوبی )به لهجه ماهشهری ست که بردل و بر زبان دارد دلسروده هایی که پرگاری را ماند در این دایره مینا که جز حکایت سرگشتگی آدمی نیست ..که از فرهنگ شفاهی قرون و اعصار این قوم و هر قومی می تراود و با رنج و هجران طاقت فرسای آدمی به دیوار بلند درمانده گی می خورد و من به زبان همین پارسی به رسم الخط امروز این سروده ها را ترجمه می کنم که عشق و مکافاتش اگر هست به تار مویی بند نیست ....و آشفته گی زمانه هم که رهایم نمی کند حتی به خواب ..که دیشب هم باز خواب شور و شاب جوانی را دیدم و دگردیسی و دگرگونی هایی که در دل و جان داشتیم نه من که همه همنسلانم که از دیوار راست تحول و امید بالا می رفتیم..یعنی که همه سختیها را به جان خریدیم ....گویی این دوبیتی مادرانه وجه تسمیه همه آن زمانه ها و زمینه هابود و حالا که برمیگردم و به پشت سر می نگرم ، می بینم که نه از پود نشان ماند و نه از تارنشان .....ای ساقی!
که به تعبیر الف سایه ....
بسکه شستیم به
خوناب جگر جامه ی جان
نه ازاو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
.....بگذریم راستی که خواستی نبینی و نبیندت نزدیک بیا و آنچنان نزدیک که دیده نشوی بعد هرچه خواهی کن آنوقت می توانی یقین داشته باشی که نه به بار است و نه به دار که همین نقطه سر خط عالم همه خود خلاصه همه ماجرای بی نشانی ست که در گرته هایی شاذ و نادر رقم می خورد تا همچون مورچه ای که در بند قطره آبی محصور شد بگویی ای داد ای فریاد که همه دنیا را آب برد که پنداری همه عالم منتظر قدوم مبارک تو می ماند که آیا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را به تعبیر اخوان ثالث....خواستم گفته باشم آرمانسازی نکنیم و دربدر کاهی نباشیم که کوه شود سر منزل مقصود همان منطق الطیر عطار ما ست رسیدیم یا نرسیدیم که :
در عشق قرار بی قراری ست..
.بدنامی عشق نامداری ست...
یعنی اینکه نیازی به هیچ قبض و بستی نبود این راز سر به مُهر را !
اردیبهشت 1392 ماهشهر علی ربیعی (علی بهار)
گنجشکان هیاهو
فارغ از بند
فارغ از قید
آوازهایتان هر بامداد
کوچه را
خیابان را
شهر را بیدار می کنند
و هر شامگاه
کولیان بی دغدغه را به خواب می برند
شما گنجشکان هیاهو
که مژده بخش
دل غمگین من هستید
آوازهایتان مثل نور ماه قشنگ است
زمانی که از حصار شاخسارها می گذرد
ماهشهر زمستان 72 علی ربیعی (علی بهار)
از دفترهای گذشته
هر روز به
دنبال آوازهایی هستم که پیام آور آرزوهایی است...آرزوهایی که ظاهرا قاعده ابتدایی دنیا است و قرار است که سنگ بنای
هستی با این معیارها سنجیده شود ...مزین به مهر و اخلاق و راستی که در دل همه انسانها با هر
رنگ و بوم وبر باید که جاری باشد ....اما
همه اینها فقط آرزوهایی ست که گاهی چون
چشمان کودک فقر در میان بی حوصله گی آدمهای دور وبر گم می شود و هیچ کس سراغی از
رنج و آزار او نمی گیرد و هیچ کس نمی پرسد این چشمان پر از اشک شب را در کدام
بیغوله به صبح می رساند و هیچ کس دستان کبره زده او را نگاه نمی کند التماس اورا و
آرزوهای او را بویژه در هنگامه بی پایان دعواهای سیاسی روزمره کسی به یاد هم نمی آورد هرچند بزنگاه تناول عیش
دنیا دو روزه هم باشد گویی بر شکمباره ها ،سرمستی و لذت هستی سیری ناپذیر است و چرخ عالم تا هست بر وفق مراد می چرخد چنانکه درد تصرف و تسخیرش مثل مزه های تند بر دهان و دندانشان فشار مضاعف می آورد...دیگر باورم شده است که سمت و سویی گنگ و ناتمام ذهن و ضمیرهمه
گردنکشان عالم را به یغما برده است...هر
چند گنجشکان هیاهو نغمه سرایی
کنند... علی بهار
که دیگر سنگها را سوئی زد
تا خون لورکا
بر سینهی او بریزد.
سروده شمس لنگرودی
هزار جهد بکردم که سٌرعشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
….نه از سپیده دمان فرمان ارزوها خبر داشتیم
نه از کوتوال نبرد پیروزمندان
که بر مدار تکرار همیشگی خود بودند
بی تغییری و تحولی
من ماندم و افسوس فسرده در سوز گزنده آفتاب و آه
معشور آبگینه سرابها
تا خشکی تشبادها ی جنوبی
تابستانهای طولانی
دبستان های بسته از تنگدستی
بی مدادی و دفتری
مشهد سال1390 علی ربیعی(علی بهار)