حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب

هریک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش.....الف سایه

منظومه ترا حوالی پرهای قاصدک و ستاره جا گذاشتم

1

امروز چهارشنبه 16 آذرماه هزار و سیصد نود بود

چه هوای سرد و جانکاهی ست

نه این کوچه را می شناسم

نه این خیابان را

نه این درخت خزانی را

که ابتدای همه چیز است

حتی پایان کلاغهای بی زمزمه

در گرگ و میش دود گرفتهِ  غروب خیابان فعلی سرگردانم

باور کن اینجا که ایستاده ام

حتی خاطره ها را هم ازیاد برده ام

اما رویای دستانت هنوز هم بوی عجیبی  دارد

بوی بهار نارنج  آنسوی تابستان های جنوب می دهد

بوی ترانه تشباد

بوی ملایم خاک و باد

که تعبیر هر روزه ماست

وچشمانت  انتهای مهربان دریاها ست

مردد و غمگین

 به تماشای  صحرا و

 کاکلی های بی دغدغه آمده است

که فصل ها را گم کردند

اما تو مثل کبوتران سپید بودی

که از خورشید هم گذشتند

تا به آسمان رسیدند

به صلح دیوانه وار آدمی

بی صله تر از همه دریا

تنهاتر از همه صحرا

ومن مثل اینکه تا ابد بی مقصد باشم

ترا شبانه روزی

حوالی پرهای قاصدک و ستاره جا گذاشتم!

2

آه چقدر کوچکی دنیا!

که ما را

همه مارا

بی قصد و بی هدف

چونان کولی های سرگردان کلیمانجارو

در حاشیه پست و پایین

ویرانه های بر جای مانده ازشرپاهای ابدی

گم کردی

یا چون  شورآب ماکیان

در سایه مترسکها ی  آن سالهای-

پر تپش و پر باران جا گذاشتی

 رقص آسمانی سارها بودیم!

که واهمه مدام تیرها و کمانها را جدی گرفتیم

به آنی پرکشیدیم و رفتیم

رفتیم تا انتهای کاروانها

تحقیررنگها و نیرنگها

تیمار  آرزوها

پرچین نگاه ها و گفتگوها

خواب وهمناک ومهجور پرستوها ی پاک

در میان شاخه های سوخته

رویای قشنگ  بیشه زارهای کشمیری

تا در نمی دانم کجای قراری که نرسیدیم!

منتظر بمانیم!

منتظر زمان بال و پری  درشرم نگاهت

بعد از رویش  گل

نوای شورانگیزبلبل

اگر دوباره بخواند

3

 بد بودیم یا نبودیم

دریغا  که چقدر کوچکی ، دنیا!

نرسیده به پایان می رسی

ندیده خاموش

با حسرتی مدام

می جویمت ای گمشده همه قرون واعصار

ای دلداده گی های محزون

 اما بی سرانجامی آدمی

در حصار حصاری پست

خواب زده گی قرنی وهزاره ای

گاهی  سراسیمه می شوم

در  تصور وهمناک   هر رهگذری

استغاثه هر فاخته ای

بر بلندای سبز سروی یا کاجی

تفاوتی نداشت

اینها که ما را  شناختند!

بی هیچ اشاره ای از کنارمان گذشتند

 بگذار ما نیز بگذریم

در آشوب تخیل برفها ی شمالی

خاکها ی جنوبی

دنیا همین بوده که هست

وعشق مثل زمان از دست رفته ای ست

که با هیچ معشوقه ای پدیدار نمی شود

بیا بدنبال انبساط خاطر پروانه ها برویم

همین پروانه های رویایی

که از شکار باران بهاری برمی گشتند

تا اگر زنده بودند

زیر  درختی کهن سال

در سور و سات جشن جوانه های عاجز شادی کنند

شاید همه زندگی رقصی ست فقط

که از نقاره موجی وطوفانی برخواست

4

جهت صدای  گوشه ای بلبل

منتظرایستادیم

زیر شاخه های سوخته نخلی بی سر

آواره هم شدیم

ما جنگ زدگان جنگ زده ای می طلبیم

اشک ها مرا می برند تا غروبی غم انگیز

لحظه  برگ ریزان سرد  پاییز

تماشا کن! کودک دیروز

جنگ و صلحی که پایان ندارد

گاهی خسته می شوم

خسته تر از تیزاب آفتاب بر هرچه زندگی ست

تا جاییکه عبور من بر این سبق زار بی عاطفه محال است

می مانم و مثل صحرا

طوفان شن به پا می کنم به قصد ندیدن

آواره شده بهانه ای می طلبیم

5

شاید که فریادم را بشنوی

هرچند هنوز هم در ذهن و ضمیرم

برای یادگاری آوازها یت

سر به سمت نخلی سوخته دارم

روی زمین  داغی که می رفتیم

همراه  با گمشده گی  کودکی هامان

عروسک های بر جای  مانده

 پشت دیوارهای فروریخته خرمشهر

تنفگ های چوبی بی گلوله سوسنگرد ومهران

با شروه خوانی جویباری که دارد خشک می شود

پایین پای نخل های آبادان

آنجا بهترین  ترانه های  من جاری بود

مثل یک قناری

که از قفس  جنگ بسختی گذشت

وبعد هی خواند و هی خواند

ودرخت نخل سوخته هم

لبخند زد به زندگی

هرچند دیر

هرچند تلخ

که تا بوده چنین بوده

شاید روزگاری بیاید

که پیامبران  رستگاری

از قلب  همه بشریت مبعوث شوند

6

کجایی که به دلتنگی یم عادت نکردی

فارغ از شرم نگاهی که در  شرق چشمانت بود

اگر میآمدی

خیال قشنگ معشوقه ای دوباره

در کنار بوته زار های خشک صحرای مکدرجان می گرفت

خاک آستانه گیاهی جان سخت  را تجربه می کرد

گیاهی که همواره بوی مستی بهار داشت

برای بی شمار زنبورهای کارگر

در کنار  جویباران تشنه

وترنم موسیقی دشتی

بر لبان  چوپانان نینواز

با شرحه شرحه  دردی که در دل بود

انگاه مردد و ویران

قدم بر زمین خشک این صحرای طولانی گذاشتی

سرابی در برزخ نگاهت تار می زد

چنانکه ِتیزاب  ظهری طولانی

از ذرات تابستان

می بینی خواب بره ها

آوار همه خورشید است

که از طناب آسمان رها شده بود

بی واهمه از نایی و ناله ای

7

نه از سپیده دمان فرمان ارزوها خبر داشتیم

نه از کوتوال نبرد پیروزمندان

که بر مدار تکرار همیشگی خود بودند

بی تغییری و تحولی

من ماندم و افسوس فسرده در سوز گزنده آفتاب و آه

معشور آبگینه سرابها

تا  خشکی تشبادها ی جنوبی

تابستانهای طولانی

دبستان های بسته از سر تنگدستی

کودکان بی کتاب و دفترِ مشق

وما چون  شوریده گی رندان شدیم

در   میخواره گی  بی سرانجام لولیان مست

که از حافظ تا امروز بلاگردان شادیهای زودگذرند

ببین چقدر کار دارم

مثل اینکه خیلی دیر بیدار شده ام

پاسی از سالها هم گذشته

ومن هنوز درالتهاب کج تابی

 زمین  وآسمان مه گرفته  هرروزم

کوچه های مشبک ورنگین

خلوت عاشقانه های بی آزارو غمگین

نشسته در خاطرات الندشت رفته از یاد

تا  شیب خیابان کوهسنگی پرملال

ببین چقدر کار دارم

کتابها دیوانه وار از قفسه ها بالارفته اند

فرصت خواندن این همه کتاب را ازدست داده ام

خیره به درخت خرما یی

که بی بزک اندکی باغچه رویید

وبعد جنگ شد و سوخت

لبریز از حادثه های بی شمارم

طاقچه های  خاک  گرفته

نیمدری های نمور

اما تشنه بادی که می وزید

بر بی حوصله گی سالیان

فارغ از بوی گس ماهیان فرسوده

در تشت مسکین  بعد از ظهری داغ

آرزوهای رفته بر باد

عزیزان رفته ازیاد

تا این سوی میلان صدهزارم عامل فقر

دروازه قوچان سربی رنگ

از گلوله های آن شب برفی

فلکه تنشه آب

میدان مجسمه که از پا افتاده است

کمی پایین تر

از کنار دبیرستان خاطره فیوضات مشهد

بی هیچ مکثی و تقصیری عبور می کنم

همراه با رویا هایم

به یاد پویان و احمدزاده ها

فداییان آرمانخواه

تفنگت  را بده

و ترانه های بلند بالای دلداده گی

می دوم به آن سمتی

 که تا پرواز دلم قد کشیده است

برای ثبت هیجان مشهد

واین روزهای گم شده در ذهنم

و تو که با چشمان معصومت

به من و خیابان خیره می شدی

ببین چقدر خاطره های  نگفته و نخوانده داریم

حیف است که تنها عکس بلند این روزها را

که ما گرفتیم

من و تو

توی پیاده روها ی دنیا جا نگذاریم!

تا شاید کسی بردارد وبه کسی دیگر بدهد

تفاوتی نمی کند

هرکه می خواهد باشد

نگذاریم که اینها

این همه رویا و واقعیت

در چنبره بی خیال  زمان گم شوند

طاهر احمدزاده بزرگ با همه غمهایش

اخوان با همه شعرهایش

شریعتی با همه کتابهایش

کوچه اسرار با همه رازهایش

شاعر کفش دوز نبش جهانبانی

که ما را از یاد برد

پلیس ها رفته اند

ازبس که خسته اند

کسی بدادشان نمی رسد

و من و توبرای قطره ای آزادی !

شادیم و سرمست

گویی از بند قرون آزاد شده ایم

بیا برویم کافه همین کوچه جنت

پیر مرد خوش مشربی ست

امروز علیرغم این همه جنگ و گریز خیابانی

خون از دماغ کسی نریخت

اشک از دیدگان صبور هیچ  کس نچکید

بیا برویم

میان همه بچه های دور و برمان گم شویم

سفارش بدهیم  غذای هرروزی را بیاورند

و بعد چایی بنوشیم

تو که باشی من گرسنه ام

سیر نمی شوم

لبخند میزنی

لبخند میزنم

به هر لحظه این همه خاطره و زندگی

که از کوچه اسرار سر کشید تا به سناباد قدیم

وحتی  آنسوی دانشکده علوم دو

تا آبکوه هم رسید

چه شوری داشت

از دانشکده ای که می رفتیم

بعد از 16 آذر 1356به من  تذکر نمی دهی

که هی پسر مواظب باش

در دل آتش هم که می روم تو زودتر آنجایی

ببین که چقدر کار داریم

فرصت ها مثل برق و باد از دست می روند

راستی تو کجایی؟

که همراهی کنی برای ثبت آن همه خاطره

پیدایم نکردی !

پیدایت نکردم!

                             عشق منی که از تو سخن در نامه ام تمام نشد

                            زیرا که شور صد غزلم یک ذره از تمام تو نیست*

مشهد آذر ماه 1390  علی ربیعی (علی بهار)

*سیمین بهبهانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۰
علی ربیعی(ع-بهار)

نجات یک کلاغ
امروز بال شکسته کلاغی را علیرغم کج خلقی پرنده وصل و پینه کردم و بعد هم زیر باران ایستادم تا احیانا گربه ای به ساحتش نزدیک نشود البته غذا را هم فراموش نکردم. رفتم و توی یه ظرف یه بار مصرف مقداری نان و پنیر ریختم و بعد خواستم گردو را هم اضافه کنم شک داشتم کلاغ به گردو علاقه دارد یا نه و خلاصه منصرف شدم بعد برگشتم خانه و از پنجره نگاه کردم دیدم کلاغی دیگر هم اضافه شده و با هم صبحانه ساده ای را که برایشان تدارک دیده بودم تناول می کنند از گربه ها هم خبری نبود خیالم راحت شد فقط حالا تو فکر بودم کلاغ بال شکسته را چگونه به بالای چنار روبروی خانه برسانم. با کلی تقلا کلاغ را توی یه کیسه گذاشتم و آوردم تو بالکن طبقه دوم و او را رها کردم تا روی یه شاخه درخت چنار روبرو نشست. و خلاصه  همه ماجرا از ابتدا تا انتهای عملیات نجات کلاغ  چه کیفی داشت!
تهران ع-بهار 

 

حالا من میو!
امروز نمی دانم کلاغ با من تبانی کرد یا من با ایشان که هر چه بود گربه بیچاره در این میان سرش بی کلاه ماند زیرا غذای اندکی را که آورده بودم به قصد دادن آن به گربه ی گلباقلی و ملوس  که هر روز میاید و چمباتمه می زد و کرخت در کنارم روی صندلی می نشست به این امید که غذایی برایش آورده باشم نصیب کلاغها شد.
آره امروز تا گربه بیاید دیدم کلاغ بالای تکیه گاه صندلی سری تکان می دهد و از دوست گربه ام هنوز خبری نیست و لذا تصمیم گرفتم در کیسه را به سمت کلاغ شل کنم که بلافاصله چند کلاغ دیگه هم سر رسیدن و خلاصه با یه چشم بر هم زدنی کیسه ته کشید و دیدم گربه بیچاره دست از پا درازتر جفتم چمباتمه زده گفتم بشین نگران نباش گوشت نبود یه قوطی شیر که هست و خلاصه امروز همه میزبانان خوشحال از کنارم رد شدند و رفتند کلاغها و گربه را می گویم .
و من اما سر در جیب تفکر که آخه این چه دنیایی ست که ما آدما برای خودمان درست کردیم و هر روز با تنگ چشمی شرارت   می خواهیم که ثروت و قدرتی بیشتر بدست آریم و به دیگران فخر بفروشیم و بعلاوه زمین و آسمان و دریا را نیز بر حیواناتی که حق دارند چند روزی از مواهب هستی بهره ببرند تنگ تر و تنگ تر کنیم و اسم همه اعمالمان را فرهنگ و تمدن بشری می گذاریم.
خلاصه بهتون بگم  غرق در تفکر این همه مصائب هر روز بشرم که گربه بعد از چرخی زدن دوباره برمیگردد و جفتم می نشیند و تکرار می کند میو میو یعنی من گرسنه ام و من که قصد برگشت به خانه را دارم برمیگردم به دوست گربه ام می گویم نه بابا دیگه تموم شد حالا من میو!
تهران آذر ماه ۹۹

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۵
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده دنای گریان بیاد البرز زارعی شهید راه محیط زیست وطن

بی حاشیه تفنگ و تیر

به استقبال آسمان میروم

از صخره و دره می گذرم

در هر کوی و برزن  می رویم

در خروسخوان سحری می خوانم

هر بامداد برمی خیزم بسان خورشید

و کلاه از سر بردارم

به احترام جنگل و دریا و بیابان

 در سایه سار درختان بلوط وصنوبر

از عسرت زمانه نمی ترسم

گاهی به  التماس سگی بیجا

آغاز پرنده ای گرفتار

عبور آهویی زخمی

 کمک می کنم

چون صحرای مرطوب ماهشهر

با آهنگ  ترسالی و باران

 به قاصدکها  یاد آوری می کنم کوچ  را

 تا حوالی چشمه های گریان دنا

آنجا که وطن

در ویرانه های جنگلی سوخته

البرزش را جا گذاشت

ماهشهر تابستان 99 ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۰:۲۸
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده بلوار کشاورز

پاییز که میرسد از راه
اگر ابری و بادی نباشد
طلوع و غروب
مثل خانه اموات آرام و تنهایند
اما رویاهایی دارند
به رنگ مدادی بر ورق پاره های زندان
یا زردی که بر دامن گلدار خواهران غمگین دنیاست
و من روزهای تهرانم
بعد از نشستی طولانی
در بلوار کشاورز 
این چنین می گذرد
به حیرت ساده یک بره که به سلاخی میرود
سربازی هم نیستم که به روده سربازان دشمن شلیک کنم
می خواهم زیر بازوی هر سربازی را که مجروح هست بگیرم
فکر می کنم
بهتر انست که آدمی در همه حال قدردان آدمی باشد
آنکه شمشیر می کارد
خون درو می کند
نمی دانم چرا یهو
از پاییز دلگیر امسال
فلاش بک به سالهای جنگ زدم
حتما یه هارمونی در این میان هست
آه یادم آمد
کشتار یکساله کرونا
برابری کرد با کشتار سالهای جنگ
تمرین مشق شب
در هیاهوی ارابه ها
رفیقان بی سر
معشوقه های ناکام

بهتر آنست برخیزم
آرام آرام قدم بزنم

بلوار کشاورز را
بیخیال این همه خبرهای بد
وداع شوق
تدفین امید
ازدحام بیمارستانهای پارس و ساسان و آریا
خلوتی هتلها و خاموشی سینماها
قتل عام کرونا
سه نوامبر
انتخابات امریکا
جنگ قره باغ و مرگ بی دلیل سربازان آذری و ارمنی
بارها نوشته ام دنیا همین است
همچنانکه آدمی

نقطه سر خط!
روزگار عجیبی ست
با باری از ترس و تردید
حتی با  یک قدم زدن ساده
در بلوار کشاورز هم مشکل دارد
آرام آرام بی آنکه بدانی درختان رنگ می بازند
آرام آرام بی آنکه حس کنی شاخه ها تُنُک می شوند
آرام آرام بی آنکه ببینی هوا سرد شده است
خزانی رسیده است از راه
بی دغدغه هر آنچه که در شاهراه زندگی ست
از نامرادی مهر
تا خمیازه آبان امسال
و تو در این میان تنهایی
مثل برگهایی که آرام آرام فرو می ریزند
و بعد با نسیمی
آرام آرام دور می شوند
میروند آنجا که آرامستان برگهاست
تهران آبانماه ۹۹ ع-بهار 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۷:۵۰
علی ربیعی(ع-بهار)

در اتوبوس بودم چراغ راهنمایی داشت آخرین لحظات خزانی را طی می کرد که اناری بشه به راننده گفتم یه خورده صبر کنید تا پیاده شم آقا
اتوبوس در حالی که هنوز در حرکت بود  من اما پیاده شدم صبر نکردم تا اتوبوس وایسه  شلوارم به گیره درب گیر کرده بود و من متوجه نشدم شاید هم قارقار عجیب کلاغهای خیابان نگذاشتند تا من و راننده متوجه صدای همدیگر شویم و خلاصه در این هیر و ویر   بیا و ببین چه شد شلوارم از بالا تا پایین البته یه پاچه جر خورد و من انگار یه پایه شده باشم.
همیشه خدا عجله کار دستم داده است این دفعه هم مثل بقیه دفعات یادمه خیلی سال پیش یه عالمه کتاب خوب را بالای دیوار توالت راه آهن جا گذاشتم و تا برگشتم دیدم ای دل غافل برده بودن هنوز هم بعد از ۴۰ سال حسرت کتابهای جا گذاشته را می خورم کتابهایی که هیچوقت فرصت نشد خوانده شوند زیرا جایشان گذاشتم آنهم کجا روی دیوار توالت ایستگاه  راه آهن تهران که تا حالا در حسرتشان مانده ام لذا به محض اومدن به ایستگاه راه آهن تمام آن خاطرات هولناک تازه می شود بخصوص اگه بخوام برم توالت آخه یه عالمه کتاب بودند از رمانهای تولستوی و دولت آبادی تا فلسفه قدیم و معاصر  که قضیه فعلی پیش آمد و جر خوردن شلوارم!
فقط به راننده که کلی شرمنده شده بود  گفتم نگران نباش تقصیر خود من است که بد پیاده شدم و راننده که حالا اندکی اعتماد بنفس یافته ، گفت شاید هم اندکی مقصر من باشم که نه ایستادم گفتم دلت میاد شما شاهکار خلقتید که در این اوضاع هم رانندگی می کنید هم حواستون به بلیط مسافر است .
تازه با رفیق گرمابه و گلستان این روزها یعنی  کرونا و این همه مسافر چسبیده بهم طی طریق می کنید.

در حالی که من و راننده سخت  مشغول خوش و بش ناشی از پاره شدن یه لنگ شلوارم از بالا تا پایین بودیم آن همه مسافر کیپ تا کیپ مسیر تجریش تا راه آهن با ماسک های شل و ول و  چسبیده بهم داشتند ما را ورانداز می کردند انگار هیچ کدامشان کار نداشتند و منتظر همین اتفاق بودن و ما دوتا هم در خوش و بش کم نمی آوردیم اصلا پاره گی شلوار و حرکت بی جای اتوبوس پشت چراغ قرمز ونوک ایستگاه پاک فراموشمان شده بود داشتیم دنبال یه آشنایی دور و بلکه هم فامیلی می گشتیم که تبار راننده از قضا بندری بود اما از نوع شمالی یعنی مال انزلی و طرفدار تیم ملوان گفتم اتفاقا من هم بندری هستم اما مال جنوب و طرفدار صنعت راننده گفت چه خوب من هم اضافه کردم چه خوب .
هر دو بندری هستیم و بعد اضافه کرد حالا که فامیل در آمدیم بیا شلوارمو بگیر گفتم نه بابا درست نیست زشته گفت زشت عقربه که نیش می زنه گفتم عقرب هم از روی ناچاری نیش می زنه والا قصد بدی نداره در حال گفتگو شلوارها را هم عوض کردیم البته با توجه به اینکه هر دو زیر شلواری توی پر و پاچه هامان بود و منکرتمان پیدا نبود اشکالی نداشت.

حالا راننده پشت فرمان با یک شلوار نیم بند و من هم اون پایین با شلوار گل و گشاد راننده خودم را آماده می کردم که برم.

دیدم یهو آن همه مسافر تو اتوبوس فریاد زدن هی آقا کجا داری می ری حالا که داستان به جاهای هیچان انگیزش رسیده شما می خوای بری گفتم کدام داستان راننده گفت داستان مسخره حرکت ماشین من پاره گی شلوار تو که حالا مال من است سرگرمی چند ساعتی این همه مسافر علاف و بیکار   که نمی دانند  کجا می خوان پیاده شن 
گفتم آره مشکل همه ما آدما همینه که نمی دانیم کجا می خواهیم پیاده شیم، از همان ابتدای آفرینش تک تک ما همواره قصد داریم سواره باشیم می خواهد هر چه باشد از چهارپایان قدیمی تا اتوبوس یا قطار یا هواپیمای امروزی که زندگی ست انگار ماشین دنیا فقط برای این  ساخته شده که ما رو سوار کنه و چقدر هم دروغ می گیم وقتی به هم اشاره می کنیم عمر دست خداست نه بابا نمی خواهیم بپذیریم که
گرچه از عمر دل سیری نیست
مرگ میاید و تقدیری نیست
میله درب اتوبوس در دستم و فشار مسافران بر سینه ام.
از گفتگو اما من و راننده کم نمی آوردیم من اما در آخر می خواهم به عرض حضار ارجمند برسانم که بیاد داشته باشید همه ما از آن ته ته اتوبوس که هیچ چیز از من و راننده نمی بیند تا این یکی که چهره به چهره من ایستاده دوست داریم همواره سوار زندگی باشیم بله سوار زندگی به همین جهت علیرغم فشار همه جانبه از مسافران تا بوی عرق لباسها و بوی گس الکل و ماسکها و بالاتر از همه اینها خطر کرونا هیچ کدام از ما قصد نداریم اینبار از اتوبوس زندگی پیاده شیم و اما در آخر که داشت  چراغ سبزمی  شد من پیاده شدم و جدا از همه وقایع اتفاقیه  جاتون خالی خیلی خوش گذشت.

تهران ع-بهار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۳
علی ربیعی(ع-بهار)

منتشره در سایت انسانشناسی

گاهی اوقات بهتر است" انسان خوب به نظر برسد، به جای اینکه خوب باشد" این جمله پرمغزرا که در رفتار بسیار کسان در اطرافمان شاهدش هستیم از نخستین بیانات حقیقتا گهر بار نیکول ماکیاولی  است که باید بر درگاه تمامی بارگاه ها از هرسنخ به زر نوشته شود زیرا تنها وجیزه ای است که قابلیت اجرا دارد هم برای بنده و هم ارباب، هر چند این وجیزه در نهایت به تعبیر جامعه شناس سیاسی معاصر "دارون عجم اوغلو به قیمت شکست ملتها باشد و پیروزی اقتدارگرایان" زیرا ارباب قدرت از هر قوم و قبیله ای در جهت بسط حاکمیت از همان روش هایی بهره برداری می کنند که در کتاب شهریار ماکیاول در 26 ماده راهنمای قوای  قانونی  میگردند و از طرفی  لویاتان یعنی همان حاکمیت بر اساس آنچه هابز نوشته اجرایی می شود.  دیو دولت

یادش بخیر رئیس بانکی برایم تعریف می کرد در دوره شغلی بغایت سخت گیر و بدعنق بودم ودر همه موارد نسبت به زیر داستان بی رحم اما در این میان در چای خانه کریم نامی بود نقطه مقابل من خوب روی و نیکو خصال و علیرغم احترام خاصی که نسبت به بنده داشت من کوچکترین اعتنایی به ایشان نداشتم تا اینکه  زمان گذشت و گذشت و هر دو بازنشسته شدیم و لاجرم هرکدام نیز راه و کار خویش را در مسیری تازه در پیش گرفتیم .القصه در وادی بی سرانجام عمر بعد از سالها من و کریم مجددا این بار عصا بدست در پارکی بهم رسیدیم و البته با تاخیرزیاد ،و لذا بسختی همدیگر را شناختیم و من اینبار بابت ان همه زمختی و بدخلقی در اداره از کریم کلی معذرت خواهی کردم و کریم اما ادامه داد نگران نباش اقا در قبال بداخلاقی و اذیت و ازار شما بنده نیز هر بار که سفارش چای شما را اجابت میکردم قطره ای هم در آن از بول خویش به قصد انتقام می ریختم .

گفتم عجب کریم آقا دستت درد نکند که مزد و منت را تمام بجای آوردی و وجدانم را از تکدر آن مصائب که در حقت روا داشتم  خلاص کردی هر چند فکر می کردم وظیفه شناسی شغلی بود  و کریم نیز بابت آن عمل معذرت خواهی کرد و در آخر هر دو به حکایت حال و روزمان کلی خندیدیم و نتیجه گیری اخلاقی اینکه در آخر به همین نکته ظریف جمله قصار ماکیاول رسیدم که گاهی اوقات بهتر است: انسان خوب به نظر برسد، به جای اینکه خوب باشد شاهزاده و گدایش بماند.

وباز ماکیاول اضافه می کند "انسانها با وجدان راحت‌تری به کسی آسیب می‌رسانند که می‌خواهد در نزد مردم محبوب باشد تا کسی که ترس را در دل مردم پدید می‌آورد" و لذا لازمه حکومت تلطیف قلوب نیست بلکه تحمیل اراده حاکم است به هر قیمت ممکن شده تا آنجا که دو طرف به هم کلک بزنند که پر بی راه هم  نیست .ماکیاول اضافه می کند" همه‌کس به ظواهر تو توجه دارد، کمتر کسی می‌تواند حقیقت تو را دریابد. مردم عوام همواره فریب ظواهر و تظاهر تو را می‌خورند " .

گویی هم اینک ماکیاول بر بلندای تاریخ ایستاده است و برای همه زمانه ها از منویات درونی آدمها شرح ماجرا می کند.همچنان که هابز گویی در همین قرن اخیر با آرامشی غیر قابل وصف در یکی از بهترین دانشگاههای کشورش بی دغدغه از ترس و تکفیر کشیشان اندیشه های قابل طرح در خصوص واقعیت یک انسان که شامل ترس و قدرت و منزلت اجتماعی است را با تکیه بر فردیت  توصیف می کند و چون اساس کارش شرح روابط بشری ذیل تعلق خاطر مادی ست  در نهایت چالش برانگیز است و مورد اعتراض کسانی که خود دقیقا این چنین هستند هر چند به تعبیر حافظ آن کار دیگر می کنند.

 هابز جنبه جنگل مآب آدمی! یعنی حالت طبیعی انسان را واضع جنگ و ستیز میداند و اگر جامعه بخواهد به صلح برسد باید براین عواطف قید و بند بزند و این قیود همان قوانین برساخته فرهنگ و تمدن دیر پای بشری ست که وی را از حالت طبیعی اولیه خارج می کند همان که  مسبب جنگ ها و تاخت و تازهای بی رحمانه در صحنه های اجتماعی و ملی و بین المللی بوده و کماکان ادامه دارد و  قابل تفسیر هم نیست به همین دلیل به یک لویاتان قدرتمند نیاز است تا تمدن به همین صورتی که هست ادامه یابد و تمرکز قدرت و قوا در یک نفر یا طیفی از افراد که بطور مطلق فرمان میرانند خلاصه شود.

 از دید هابز  برای نظامندی جامعه بشری ما راهی مگر استبداد سراغ نداریم صغیر و کبیر هم ندارد !هر چند این نگرش در همان زمان خودش بویژه از سوی لیبرال های ابتدایی چون اصحاب دائره المعارف فرانسه بسختی مورد اعتراض بود اما در دل آن حقیقتی تلخ نهفته است که قابل انکار هم نیست و در این میان به جهت استبداد و اقتدار پروری هر دو طیف فرمانروا و مردم به نحوی تقصیر دارند زیرا کوتاهی یا عدم آمادگی ذهنی در توده ها و تشنه گی خدمت! در میان حاکمان دست بدست هم میدهد تا آسیاب اقتدار توجیه چرخش بیابد و نقطه نظر هابز برای تداوم دولت مقتدرو شرط و شروط احکامی آن،  از همین جا شروع می شود هر چند از فحوای کلام این فیلسوف سیاسی بر می آید که مثل اکثر اندیشمندان عالم قصد خیر داشته است که اگر جامعه بشری را به حال خود رها کنیم بر سر او همان می رود که کلادیوس نابکار با پدر هملت کرد! .  

البته هابز خود در زمانه ای می زیست که سخت درگیر پوست اندازی بود وی شوک ناشی از قتل چارلز اول شاه انگلیس  و کودتای کرامول را از نزدیک مشاهده کرد  لذا از زاویه یک اندیشه پرداز عصر روشنگری و به دور از خیالات رمانتیک مآب اصحاب دایره المعارف فرانسه بخصوص مونتسکیو جامعه ی آنروز بریتانیا را شرح و تفسیر نمود آرزوی هابز حاکمیت دیوها در صورت لویاتان نبود بلکه به سبب مصائب پیش آمده در زمانه اش و برای امنیت به قدرت حاکم پیشنهاد دیوی داد و سپس در توجیه فلسفه اش عبور از وضع توحش ابتدایی به نظم اجتماعی را در سیمای اقتدار حاکمان دید که فردی یا شورایی آن مهم نبود بلکه منظور نهایی ایشان اتوریته در وظایف را نهادینه می کرد .

لذا هابز معتقد است در هر  شرایطی دولت برای بسط امنیت و حفظ تمامیت کشور باید اقتدار پیشه کند که با توجه به ارتباطات و شرایط مدرن درک هابز قابل فهم و دسترسی بیشتر است چنانکه  لویاتان کماکان با اقتدار به حکمرانی خویش ادامه میدهد و شهریار ماکیاول نیز عصای دست این اقتدار است!

چرا اصلا راه دور برویم من بشخصه خود بارها شاهد این رفتارها در عمل بوده ام چه در هنگامه خطر و میدان جنگ و چه در روابط اداری که نرمش و ملاطفت راه بجایی نمی برد ! و لذا تا بوده صورتی در زیر دارد آدمی  آنچه در بالاستی و دیگر اینکه در عالم فلسفه هرچند ماکیاول و هابز بدنامی را بجان خریدند اما حقیقت حال آدمی همان است که اینان گفتند چه در صبغه شهریارماکیاول و یا در حکایت دیو دولت لویاتان هابز!       

جمله معروف و بدبینانه هابز در خصوص انسان اجتماعی این است که انسان گرگ انسان است .او از جمع فیلسوفانی ست مثل ماکیاول و نیچه ...که نظرو نگاه خوش آیندی به آنان معطوف نیست در حالی که اگر دوستدار حقیقت باشیم باید ستایشگر اینان بود که حقایق را آشکار کرده اند و پرده حیا را بکناری زده اند تا شاید چوب تری باشد بر این طفل گریزی پای که آزو نیاز آدمیزاد است.

لویاتان همچون خدایی نامیرا که در جایگاهی فراتر از جایگاه مردم مستقر شده است، مبنای مشروعیت هر عهد و پیمان جدیدی ست که همان نام دیگر دیو دولت است که  از دید من با توجه به ادوار تاریخی و وضع موجود بشر پر بیراه نیست زیرا زمانی که سیاست مداران عالم از شرق تا غرب به جهت چیزی به اسم مصالح و منافع ملی و به پشتوانه توده ها شمشیر را از رو بسته اند و بهانه های تجاوز و تعدی هم با توجه به تشویق و همراهی توده ها دارند .

نمی دانم شاید توقع من از آدمی زیاد است اما واقعیت حیات بشر همین است قدرت و ثروت و مالکیت را باید بدست آورد، به هرقیمتی درست مثل همه حیوانات و آنگاه که اشباه شدی مثل شیر  بکناری می روی تا کفتارها بر لاشه مستقر گردند.هر چند من تمثیل حیوانی برای وضع اسفناک آدمی به قدرت و ثروت را توهین به حیوان بیچاره می دانم اما چاره چیست واز قدیم هم گفت اند در مثل مناقشه نیست زیرا مقتضای طبیعت حیوان است  که هابز نیز همین خصوصیت طبیعی را در مناسبات بغایت پیچیده آدمی برجسته کرده است .

بعلاوه اتفاقات همین یک ساله اخیر در دنیای وحشت آفرین کنونی بر روی باروت رقابت قدرت های بزرگ و متوسط و کوچک و عملکرد دولت های بغایت لیبرال اروپا و در آخر دیو امریکای ترامپ و سایر دیوها  در مقابله با نظم موجود دنیا  که باعث شده شک من به وضع بشر از دید هابز و هدف وسیله را توجیه می کند از نگاه ماکیاول تبدیل به یقین شود که نه بابا این ادمی تا بر همین منهاج است ادم بشو نیست که در نفرت پراکنی و تعلق خاطر دیوانه وار به مالکیت و ثروت و قدرت اگر آمریت را به کمک نگیرد کارش به سرانجام نمی رسد.

 به تعبیر درست و منطقی ماکیاول می توانی دست به هر کاری بزنی از خفه کردن دشمن با طناب در صندلی عقب یک خودرو تا کشاندن دشمن به سفارت و بعد مثله و قطعه قطعه کردن و سوزاندن و خاکستر طرف را در چاه توالت ریختن اینها قطعات کوچکی از پازل واقعی قدرت است که از ابتدای تشکیل دولت بوده تا برگردیم  به شاه صفی که ریشه صفویه را کند و نادر که با کشتن رضاقلی میرزا بی عقبه شد و این آسیاب هی چرخید و چرخید لیک آدمیت بر نگشت به همین علت من به سهم خویش وظیفه دارم به تکریم بزرگانی چون ماکیاول و هابز بپردازم که پته بشر را رو کردند و از مثلا رنگ و لعاب ایمان و آزادی کانت تا بازگشت به طبیعت مونتسکیو  به قیمت بدنامی خود گذشتند.
بعلاوه توماس هابز در کتاب وضع بشر اضافه می کند انسانها طبعا دوستدار آزادی برای خود و سلطه بر غیر خود هستند یعنی همان خودی و غیر خودی معروف که رنج خیز و دام  بلاست و لذا پیامد ضروری و پیگیری امیال شخصی که از دید هابز طبیعی است  بوسیله نوع بشر همان شرایط جنگی محنت باری ست که سراسر زندگی او را در وحشت و نگرانی و نزاع و ستیز فرو برده است  لذا این شرایط غمبار از هابز فیلسوفی بدبین و ناامید از حال و آینده بشر ساخته است که از دید هر اهل خردی قابل توجیه است.

قصد داشتم بیشتر به گرته برداری از نظریه یا جمله معترضه  هابز بپردازم که انسان گرگ انسان است حیفم امد ماکیاول را با جمله معروفش که هدف وسیله را توجیه می کند در کنارش نگذارم که این دو با دو  خط موازی یکی در ابتدای رنسانس و آن دیگری در میانه عصر روشنگری پابپای هم پیش رفتند البته نه بر اساس خوی شخصی، که با توجه به شناخت دقیقی که از ابتدای رنسانس تا عصر روشنگری از حقیقت نوع بشرداشتند لذا پرده شرم و حیای وجدان عمومی  را بکناری نهاده و آدمی را همان طور تشریح نمودند که موشی یا خرگوشی را در آزمایشگاه ! و در آخر و به ناچار باید  به شکست ملتها اعتراف کرد و در آرزوی سعادتمندی و آزادی، ققنوس وار همچنان از خاکستر امید برخاست .

و دیگر اینکه  شورش ها و انقلاب ها هم به جهت آرمانخواهی کورکورانه  یک دگر دیسی و تسلسل دور باطلند و هیچ ملتی با انقلاب عاقبت بخیر نشد و پوپولیسم زاییده از همان منشاء مثل همیشه در ماشین  لویاتان هابز و توجیه هدف ماکیاولی به نقطه پایان  رسید.
ماهشهرعلی ربیعی (ع-بهار)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۳:۳۶
علی ربیعی(ع-بهار)

نقد حقیقت!

فنومن ها یا پدیدارهای محصور در حیات بشر به خودی خود وجود دارند و شناخت آنها فقط معرف شناخت ما از آنهاست نه اینکه به حقیقت محضِ تعلق خاطر ما در آمده اند ،به عبارتی نه آنچنانکه هستند یعنی نومن وجود شی که خارج از اراده ماست. همین نکته ظریف و اساسی به مثابه انقلابی در اندیشه بوده که کاشف آن مثل سقوط جسم از ارتفاع و یافتم های پی در پی ارشمیدس تاریخ! نشان از اندیشه ژرف کانت از سویی و ارزش معرفت شناسی جهان بر اساس دیاگرام ایشان است.

وزنی از خرد ناب در عقل محض  تا بشر به ارزن توانایی و کهکشان   ناتوانایی خویش پی ببرد به عبارتی عینک نگاه ما بوده که بر شناخت ما از طبیعت مهر زد نه اینکه شناخت ما حقیقت محض است که نیست و به تعبیر مولانا

هر کسی از ظن خود شد یار من

وزن درون من نجست اسرار من

از دفترهای گذشته علی ربیعی(ع- بهار)

ازمنظومه آزادی

در تاریکترین لحظه ها

صدای شورانگیز نور را می شنوم

صدای ستاره و مهتاب

دریا و آفتاب

قلبم راهم قلمفرسایی می کنم

بالابلند و دلیر

تا هر جا که آزادی بروید

زندگی یعنی همین کبوتران سپیدی

که در سینه داری

ای اسمان کوچک آبی!

تیر ماه 1374 ماهشهر علی ربیعی(ع- بهار)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۱
علی ربیعی(ع-بهار)

حالا غروب مهر است و پاییز اصرار دارد که خودی نشان دهد باد خنک به صورتم می وزد هر چند در این روزهای کرونایی ماسک‌های صورت اجازه لذت تام از این پاییز قشنگ را نمی دهند و بعلاوه چهره ها نیز آنچنان که باید پیدا نیستند و تنها با دو چشم نمی شود به کنه ضمیر آدمها رسید . بعد از طی مسافتی کوتاه به پارک رسیده ام و بخاطر درد این چند روزه زانویم سعی می کنم روی همان اولین صندلی که خالی باشد بنشینم به محض استقرار گربه ای خرمایی رنگ و چاق و چله میاید که خود را در آغوشم ولو کند و من با هر وسیله ای شده او را دور می کنم بالاخره گربه راضی می شود یه قدم عقب رفته سمت دیگر صندلی چمباتمه زده و به من زل بزند من هم مثل او دارم نگاهش می کنم گربه می پرد پایین و شروع به مالش بدنش به کفشهایم می کند من پا به پا می شوم گربه کنار می کشد تا کودکی به همراه پدر و مادر می رسد و با راهنمایی پدرش دست نوازشی بر سر گربه می کشد و من از پدر کودک تشکر کنم او می گوید برای چی می گویم خیلی عالی ست که از همین حالا به بچه احترام و دوست داشتن به حیوان را یاد می دهی بویژه وقتی بچه با دست به سر و دمب  گربه ضربه می زند شما می گویی فرزندم این کار تو حیوان آزاری ست و او می پرسد پدر حیوان آزاری یعنی چه و تو عملا به کودکت راه احترام به گربه را با نوازش دستت بر گردن گربه نشان می دهی و بعد گربه آرام می نشیند و حالا در چهره گربه رضایتی عمیق موج می زند و کودکت هم فکر کنم  لبخند کشداری بر لب دارد هر چند ماسک نمی گذارد این لبخند را ببینم و بعد خانم مقداری غذای خشک مخصوص گربه ها را از کیف دستی در آورده و داخل ظروف یکبار مصرف جلوی گربه می گذارد و من هم در این میان شریک وجد و شادی شما و کودکتان هستم.
تهران ع-بهار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۵
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده کابوس جنگ
شهریور ۹۹ است
حالا پاسی از سالهای جنگ  گذشته
و من نمی دانم 
این روزها سوگ جنگ است
یا جشن جنگ
اما چه کنم که خاطرات زنده می شوند
ارابه ها که شلیک شدند
گلوله درست زیر پایم در گل و لای فرو رفت
و من هاج و واج ایستاده بودم
هواپیمای میگ بالای سرم بود
و خلبان عراقی فقط لبخندی زد و گذشت
وقتی قرار بود اسیر شوم آنها که داشتند مرا می بردند
در میانه راه پشیمان شدند
نمی دانم چرا
اما تقدیر چنین بود
شاید تا بمانم و ببینم علی هفت کله  
با سنگر هوا می رود و من اشک ریختم
شب عملیات سروان ضیایی را از دست دادیم
گلوله فقط به کشاله رانش خورده بود
لبخندی هم بر لب داشت  او
و من اشک ریختم
بعد از عملیات نصر دو

 دشت از خون سربازان خونین شد
و من اشک ریختم
حالا که هیچ،

 اما همیشه فکر می کنم زندگی زیادی اشغال است
هنگامیکه نعش عزیزی را بدرقه می کردم
مهدی سرباز تهرانی اصلا دوست نداشت بمیرد
بارها به من گفت
اما پیکرش در فاصله دوست و دشمن
طعمه جانوران شد
باری برای ثبت در خاطرات می نویسم

بعد از عمری هنوز هم  کابوس جنگ
رهایم من است

تهران شهریور ۹۹ ع-بهار 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۱
علی ربیعی(ع-بهار)

امروز هم خواستم

بزعم خویش

شعری بنویسم

یا هر جور که تو بخواهی

این چند کلمه به ذهنم خطور کرد

آسمان ،کبوتر،آزادی،پرواز

دیگر اینکه

اجازه ندهیم

شادی فرو بریزد

تهران ع-بهار

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۶
علی ربیعی(ع-بهار)