خاطرات جنگ در ذهن و ضمیرم تمامی ندارند لای هر کتاب و دفترآن روزها را که می گشایم بار خاطرات و خطرات ان روزهایند! ...باهر کلمه ای یاداشت یا سروده ،همه شعرها و خاطره ها چون آیینه ای بی همتا ناگزیر جلوی چشمانم گشوده می گردند ، تا شروع می کنم به مرور وباز نوشتن ، مثل اینکه هم اینک آنجایم ریز قضایا به آنی برای نوشتن بر دفتر یادداشتی ،تکبرگی سفید صف بسته اند ...گویی عجله دارند ، نوبت را رعایت نمی کنند می خواهند که هر چه زودتر بر صحیفه روزگار ثبت شوند شاید هم ازتنبلی و بی حوصله گی من گله دارند و ترس! که باز دفتر را به گوشه ای پرت می کنم تا کی باز شوند و یا هرگز باز نشوند ....بیچاره خاطرات و خطرات.... راستی که حق دارند به آنی این چنین به سمتم هجوم بیاورند حق دارند زیرا که من اینجا و دلم جای دیگر است...اینها را باید پاس داشت و به دیده منت نهاد که بر زمین زمانه برویند و نهال شوند و هر سال به تجدید فصول جوانه بزنند که شناسنامه نسلی هستند که به جبر و قضاء یا تسلیم ورضا شورها آفریدند ...آره آن خاطره ها سالهای متمادی ست که در پستوی کمدی ...لای دفتری که حالا به موریانه خورده گی رسیده اند منتظرند که به زندگی به تاریخ این سرزمین رجعت کنند و نسلهایی را فرا بخوانند و خبر رسان آن همه دلداده گی و شجاعت باشند که مردانه و زنانه نداشت ......علی بهار زمستان 1391
سروده بادام سفید
من همه دنیا را
به آزادی آدمی
به غرور نفس گیرش
آنگاه که از اقیانوس هستی می گذرد
می شناسم
اینجا که ارتفاعات بادام سفید است
بعد از طی طریقی طولانی
به صبوری بادم بن های
مغرور می رسم
آخر معرفت کبوتر و پرواز
حشره ها ی ناگزیر !
در زیر بوته های خشک قرنها
هزاره ها
آشیانه صدها پرنده
نفسگاه کَل یا پلنگی
فارغ از التهاب تیرها و تفنگها
دیدگاه و دو شکا را بی خیال
یعنی کسی
این سو یا آن سوی سنگرهای خویش
نشسته در فکرحادثه ای
که بیاید یا نیاید
آسمان بهار اما
قشنگترین آبی امسال است
وابر مثل چهار ده ساله گی مجنون
گره خورده
در سینه بکر لیلی قُلٌه
جبهه مهران ارتفاعات بادام سفید سال 1365علی بهار