حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

 

سروده گریه پنهان
ایستاده بودم کنار دریا
خورشیدِ غروب
بسان اناری سرخ
با کلاهک های بی شمار نارنجی یش
در افق  پنهان شد
  هیچ چیز نخواستم من !
مگر دستمال ابریشمی  مادرم
تا گریه هایم را
پنهان کنم
ماهشهر ع-ر

کتاب شهادت نامه اسپانیا
شنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۱ با کتاب شهادت نامه اسپانیا یا گفت و گو با مرگ اثر آرتور کوستلر نویسنده مبارز اهل مجار گذراندم .
کوستلر می نویسد هر کسی حق دارد که هر وقت لازم بداند آبرومندانه از این جهان برود..وی در سال ۱۹۳۷ مثل اکثر روشنفکران آزادیخواه در جنگ داخلی اسپانیا شرکت کرد ،اما بوسیله ارتش فاشیست  فرانکو دیکتاتور اسپانیا دستگیر شد و چندین ماه در زندان انفرادی گذراند او در طی مدت زندان شاهد اعدام خیلی از هم بندان  بود و خود نیز انتظار اعدام را می کشید .
کتاب گفتگو با مرگ شرح این تجربه دردناک در زندان ژنرال فرانکو ست که تحت عنوان شهادت نامه اسپانیا منتشر گردیده است  .
نویسنده اولین اتفاقات را از ورود به سلول انفرادی تا اولین بازجو که بسراغش می‌آید تا اولین باری که از دربان سلول درخواست چیزی می کند بصورتی ساده شرح می دهد و نتیجه می گیرد آدمی همواره  بصورتی غیر مترقبه  رنج های اولین بار را می کشد.
.
جنگ داخلی اسپانیا و مقابله نیروهای خیر و شر یکی از شگفت انگیز ترین وقایع تاریخ قرن بیستم است که منجر به یک سرکوب جهانی از جانب فاشیست ها بر علیه روشنفکرانی شد  که از سراسر جهان برای کمک به آزادی مردم اسپانیا از دست دیکتاتور آن کشور یعنی ژنرال فرانکو راهی اسپانیا شده بودند .
شرح ماجرهای جنگ پارتیزانی و دستگیری و زندان از جانب نویسنده دقیق است وی در آخر کتاب تاکید می کند  جنگ ها فقط ده درصدشان عملیات جنگی ست و مابقی فقط رنج است و مصیبت های انسانی و البته معروفترین کسی که در این جنگ کشته شد شاعر آزادیخواه اسپانیایی گابریل گارسیا لورکا بوده است .
ماجرا اما از این قرار بود که در سال ۱۹۳۰ در اسپانیا سلطنت سقوط کرد و جمهوری اعلام شد .
سران ارتش که گرایش فاشیستی و سلطنت طلبانه داشتند در برابر حکومت انقلابی شورش کردند و در نهایت با  قدرت‌نمایی هیتلر و موسولینی در سال ۱۹۳۶ و کمک به ژنرال فرانکو رهبر فاشیست های اسپانیا از طرفی  جبهه انقلابی  شکست خورد  و از سویی منجر به اعدام گسترده انقلابیون و روشنفکرانی گردید  که از سراسر دنیا به صورت داوطلبانه برای کمک به انقلاب  شتافته بودند البته مثل همیشه جای پای انگلیس و آمریکا در جبهه ضدیت با پیروزی انقلابیون هویدا بود  .
آرتور کوستلر که از اعدام ها جان سالم بدر برده بود  در کتابی با عنوان گفت و گو با  مرگ یا شهادت نامه اسپانیا به شرح جزئیات آن ماجراهای هولناک پرداخته است .نویسنده حکایت یاس و  امید  خود را در حالی که در انتظار اعدام است چنین شرح می‌دهد که امید یعنی انتظار و انتظار آدم را عصبی می کند در حالی روزانه گروه گروه افراد را به جوخه اعدام می‌برند و هر آن منتظر است که یکی از افراد خودش باشد که البته به سبب پاسپورت انگلیسی و پادرمیانی ملکه انگلیس از اعدام نجات یافته و سالها در انگلیس وقایع نگار آن سالهای دهشت میگردد.
به اینجا که می رسم دلم می خواهد غروبی کنار دریاچه باشم و ستاره را ببینم که مثل چراغهای همواره روشن یک هواپیمای مسافربری از سمت غرب به فرودگاه می‌آید و منتظر است که من حرفی بزنم و او پاسخی بدهد زیرا  از یک سمت غرب غروب خورشید و از سوی دیگر علامت های مدام ستاره چون فانوس دریایی و بعد شرح ماجرای کتابی که هر چند بوی مرگ و آوارگی انسانها می دهد اما از زیر پوسته آن می توان امید را مثل چراغ راهنمایی در شب تار دید و عاشقانه پیام داد و پیراهنی آتش زد به علامت زنده بودن  و با دندان‌های فشرده و چشمان غمزده  در زیر سایه گسترده ابرهای نا امیدی باز هم باید انتظار کشید تا دنیایی توانگر و عاقل ساخته شود .
تلاش و تکاپو به همراه  یاس و امید از ویژگی انسانی ست.
در کتاب افسانه سیزیف کامو  قهرمان قصه در اوج ناامیدی دست از تلاش بر نمی دارد ستاره گفت امید مثل گل های نورسیده بر شاخه بلند بوته های آفتاب گردان است که همیشه به سمت خورشید سر خم کرده و چون شب آید به امید فردایی بهتر جانی تازه می گیرد و می چرخد و می چرخد و در کنار این چرخش قد هم می کشد گفتم درست می گویی من نیز به همین نیت زندگی می کنم و هیچگاه نگران آینده نیستم .
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۱ ، ۱۳:۲۰
علی ربیعی(ع-بهار)

کوچ ماهی ها
در این شب تابستانی
کنار ساحل ایستاده بودم
موجها!
کف آلوده و گریان
ماهیان مرده را تشیع می کردند
دریا اما پر از ستاره بود
کاش میشد حالا که این همه ستاره به دریا آمده اند
ماهیان نیز فرصت داشتند
پیش از آنکه بمیرند
به آسمان کوچ کنند
ماهیگیری پرسید به چه فکر می کنی؟!
گفتم به کوچ ماهی ها
حضور ستاره ها
ماهشهر ع-ر

از سروده فرمانروای دل
نه از رقص آهوان اثری
نه از بوی طرب انگیز بابونه و ریحان خبری
در خیال چمن زارهای رویایی
ازدحام رنگین کمانِ افق های طلایی
صدای واهی باد را شنیدم
که خاک را بر مرده پرنده و گندم ریخت
کریوه ها بلند ند و برکه ها خاموش
دستی بکش بر خستگی دستانم
شاید در ابتدای آغوش تو بمیرم
ماهشهر ع-ر

 

غروب و موسیقی و ستاره
یکی پرسید راستی چرا آدما شاعر یا نویسنده می شوند ما که به اندازه کافی این هر دو را داریم گفتم یکی از نویسنده های معروف انگلیسی جواب سر راستی به این پرسش دارد بدین مضمون زیرا قادر نیستند کتابی بیابند که حس درونی آنها را ارضا کند و لذا بد یا خوب دست به قلم می برند تا تصور خود را از زندگی بنویسند .
امشب آسمان صاف بود و تو درخشان‌تر از همیشه بودی و من کلی حرف که نه کلی درد دارم که خودت بهتر میدانی و دلم‌ نمی خواهد از این همه دردها که فقط باید مزاحم خودم باشند بنویسم و می گذارم که در دلم بمانند ستاره گفت از غروبی شاهد همه احوالت بودم دخترک محجوب چه قدر گریه کرد و تو همراهی کردی انگار منتظر بودی همه آن خاطرات را برایت زنده کند گفتم چه چاره کنم که سرگشتگی عالمی را در من بیدار کرد و بیداد زمانه را تکرار و بعد با احساسات هم همراه شدیم فکر نمی کردم این قدر برآشفته شود درست مثل من.
شاید حس می کرد یه شانس را از دست داد و من صدها اتفاق پیش از آن را مرور می کردم‌ شاید که آن تصادف لعنتی پیش نیاید اما چاره ای نیست میدانی رگه هایی از حوادث پشت سر هم تکرار می شود تا در نهایت آن اتفاق سهمگین و سخت رقم بخورد ستاره گفت به آسانی و دشواری حوادث فکر نکن هیچ چیز را آغاز و پایانی نیست و همه اشیاء در چرخه ای بیهوده طی طریق می کنند و ما آدما هستیم که برای این چرخه ها دنبال مفهوم سازی هایی می گردیم، که از ابتدا تا انتها ی همه آنها شاید غلت باشد گقتم منم مثل تو فکر می کنم اما خوب یه پوچی و استفهام مطلق است از بنیان هستی و نیچه وار داری به همه فلسفه بافی ها پشت پا می زنی گفتم خودت اقرار داری که فلسفه بافی ست که به تعبیری همان سفسطه ها و پرسش گری گیچ کننده سقراطی ست که حافظ ما هم اضافه کرد که کس نگشوید و نگشاید حل این معما را !
آدم که دلش خیلی گرفته باشد از دیدن غروب لذت می برد دارم میرم دریاچه برای دیدن غروب چرا که دلم به درد رسید و به درمان نمی رسد هر چند سیرم ز جان و به فرمان نمی رسد برخلاف این چند روز باد خنکی از جانب غرب بعد از گذر از آب به چهره ام می خورد که کلی فرحبخش است. روزها به نرمی و دلتنگی می گذرد و من با صدای ریز موجها که به ساحل می خورد هم‌نوا می شوم و گاهی ترانه هایی که یاد آور همین خاطرات است را در ذهنم زنده می کنم .اینها همه صداهای لطیفی هستند که با نغمه خوانی مرغان دریایی تکمیل می شوند بارها و بارها به دریا آمده ام تا محو تماشای غروب دریا شوم و جالب این است که اگر بی نهایت این سفر تکرار شود هیچگاه دو غروب نه در بعد مکانی و نه در زمانی مثل هم نیستند و هر کدام زیبایی و وجاهت خود را دارند مثل چشمانت که به من نگاه می کردی و می گفتی نگاهم کنم.
باری من با همه عناصر هستی احساس همدلی عمیقی دارم از سگهای ولگرد کنار جاده تا آفتاب و دریا و پرنده که هیچ درکی از موقعیت مکانی و زمانی خود ندارند مگر آدمی که او هم در آخر چون نابینایی که در پشت سرش رنگین کمانی شکل گرفته در آسمان اما آنرا نمی بیند و ما مسافران کوچولوی این دنیا گاهی بخیال خام رسالتی عام داریم غافل از اینکه این یک رسالت اخلاقی خاص است در دل تک تک ما تا این اندک زمان زیست را برخود و دیگران سخت نکنیم .پس بهتر آن است که به خیال‌های خام، خود بزرگ بینی را به کناری نهیم و از دید همان مرغان که به آشیانه برمی‌گردند به دنیا بنگریم و بیاد داشته باشیم با طبیعت و همه عناصر ش چه سخت و چه آسان دوست باشیم.
گاهی لازم است محروم از رنج هجران و غم عشق و جدایی و صفای لبخند دوست نباشیم و با خیال‌های گریزنده از ذهن مثل قطره قطره این آبها که به ساحل می‌رسند به دوستی رفتار کنیم.
داشتم فکر می کردم جهان همه موسیقی و صداست و تو اگر موسیقی پرواز یک دسته پرنده را که از دور دارند می رسند بگیری یعنی بال شان را شکسته ای و پرواز را از یادشان برده ای.
و همچنین اگر موسیقی لغزش امواج را که بر ساحل می کوبند خوب اگر این موسیقی نباشد این همه دریا و اقیانوس و پرنده نیز نخواهد بود و ما همین فرصت اندک خودخواهی را از دست میدهیم و یادمان‌ باشد که آنان که آلات موسیقی را بدست می گیرد به اجبار تفنگ را بر زمین می گذارد و شقاوت به خیابان نمی آید .
بعد از روزها و هفته ها امشب چه شب آرامی ست و دریای آسمان زیر نور چراغهای شهری تار می زند و در همه حال میدانم ستاره با من است و از غم غروب تا من قدر نشناس هر چند در شعله نگاهش هیچ مطالبه ای نیست مگر وجد دلبری و دلم می خواهد هر یکشنبه بشری همین طور آرام و بی ملال باشد و ماه آنچنان نزدیک که خم شوم و در گوشی برایش قصه سرایی کنم و بگویم تو نزدیکتری اگر به ستاره من رسیدی پیغام دوستت دارم را به صدایی که نشانه لبخند و شادی و موسیقی ست به او برسان.
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۳۳
علی ربیعی(ع-بهار)

 سروده نکوهش شادی
عزاداریتان مستدام
شادی و سرورتان حرام
سهم تان از زندگی ماتم
اما! ای کاش اندکی هم
رویش لبخند بود در وجودتان،
نکوهش غم.
 
تسلیمم من
به یاس مدام
امروز سال روز حسین پناهی بود
شاعر قله های سپید دنا
برای او تفاوتی نداشت
هستی و نیستی
اما براستی این زندگی

چقدرنیازمند حسین پناهی بود!
شما که عادت دارید
به نکوهش شادی
لغو  آزادی
ماهشهر ع-ر

پیر پرنیان اندیش
هوشنگ ابتهاج جان جانان من بود و گامزن در ردیف مولانا و حافظ ، او شعله عشق و آزادی و عدالت را  تا آخرین دم حیات برافراشته داشت. امروز چهارشنبه ۱۸ امرداد ۱۴۰۱ اول بامدادی خبر جاودانه شدن هوشنگ ابتهاج (الف'-سایه) سخت ترین خبری بود که خواندم و شنیدم .شاعری که برای نسل ما هم خاطره و هم رویا و هم اصل آدمیت و شور زندگی و عشق بود و دانای راز آزادی و اندوهگسار  بیداد روزگار .
و برای من اندکی از خاطره دیدارش و امید و نویدی که به آینده می داد شورانگیز بود هرچند همان روزها و روزگاران نگاهش کردم و گفتم بعید می دانم امید را که این امید طنز تلخی بر گوشه گونه های من می نشاند همچنان که همین نومیدی را به سهم خویش وعده به محمدرضا لطفی هم میدادم ! و آنان با بزرگی و حتما دانایی عمیق تر فقط لبخند زدند و می گفتند آینده از آن شماست و من در آن اوج جوانی می دانستم انگار که ما آینده ای نداریم .
از سیاست و قرابت که  بگذریم بی شک سایه در غزل همپایه بزرگانی چون حافظ و سعدی بود که نشان زمانه خود را داشت و شما متوجه می شدید که در عین سبک و سیاق قدمایی اما کلمه و کلامش از جنس همین روزگار بود.
او بی شک  توصیف  و بیان   عشق و آزادی  را
همچنان که خود سرود
عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمیزادی ست
بسان رودی عظیم‌ به دریای تاریخ  انسانیت پیران پرنیان اندیش زبان و ادب فارسی برد.
ماهشهر ع-ر

گزارش به خاک یونان!
از قدیم انس عجیبی با آثار نیکوس کازانتزاکیس نویسنده شهیر یونانی داشتم البته این تنها شامل حال من نبود بلکه نسل ما با آثار این نویسنده بزرگ قد کشید و عاشق شد و به جنگ رنج ها و مصائب رفت و در آخر هر چند آرمان خواه شد اما با کلی پشیمانی.
فکرمی کنم به تعبیر مازیار بهروز در کتاب شورشیان آرمانخواه با کفگیری در ته دیگ نادم به گذشته نگریست!
چقدر آن رویاهای سیری ناپذیر را در همه عمر با خود حمل کردم تا حالا که به ستاره ای تنها در بالا یا زیر نور ماه رسیدم دلم می خواست امشب را مثلا شعری بنویسم و خلاصه ای از گزارش به خاک یونان را که نام یکی از بیشمار کتابهای کازانتزاکیس بود را برای  ستاره بنویسم و او متعجب بگوید  هی پسر کجایی و من بگویم آن روزها که کتاب‌های کازانتزاکیس را می خواندم تو هم بودی و هی پسر صدایم می کردی و ما داشتیم کلاس های دانشکده را برای شورش و رویاهای سیری ناپذیری که آزادی و برابری بود تعطیل می کردیم.
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۱۱
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده انتظار

ژنرال ها
بر آماجِ هر خیابان ،
بالغ شدند
سیاست مداران به نامِ حقوقِ بَشر ،
شیپور کشیدند
امّا تو با زیبایی نگاهت !
و من با دقایق انتظارم مُتّحد شدیم
همسرایی با برتولت برشت ماهشهر ع-ر

آشیانه های سوخته چند پرنده
هوا از شرجی در ابن اولین روز امرداد ۱۴۰۱ برگشت و باد بارح که به تعبیر دهخدا شدید و شگفت انگیز است و از تش باد یه پله بالاتر است و بهنر است که گفته شود  زشت باد از جانب راست  شروع به وزیدن کرده است البته تعبیری آدمی زادی است و الا طبیعت کار خودش را می کند فقط باید با آن دوست شد و سربسرش نزاشت تا معاش و معیشتت را سرقت نکند و به تاراج نبرد گویا قدیمی تر ها نشانه ها از خشکی و مرگ جانوران بسیار به علت ابن باد در صحرا ها مشاهده شد .
بادی که از نقطه شروع تا آخرش آزار دهنده است و پرنده و چرنده نای ایستادن در معرض آن  را ندارد
در این تش باد تابستانی  چقدر دلم برای سگ و گربه ها می سوزد شده اند پوستی بر استخوان ،
آخه حیوان با زمستان و سرمای زمهریرش با اندکی پشم و پیله کنار می آید اما گرمای تابستان را در این وانفسای بی در کجایی آدمها کاریش نمی توان کرد فقط یه دلسوزی از سر ناچاری
رو به دیوار می گویم حیوانات بیچاره  این هم شد زندگی خدا را شکر که از آخر و عاقبت خودتان خبر ندارید و الا زحمت یه قطره این زندگی سگی را به خود نمی دادید از گربه بگیر بیا تا قورباغه ها که از گرما خشکشان زده بود تازه همه یه طرف  بر شاخه های چند درخت خشکیده از گرما آشیانه سوخته تعدادی پرنده هم یه طرف که بد جوری آزارم داد و تو ذوق زد .
داشتم فکر می کردم که بنویسم  هر کسی به اندازه شهامتش از آزادی بهره مند می شود دیدم با این طبیعت سخت و شکننده هیچ تعبیری نمی شود داشت از زندگی مگر سخت جانی و تا بیایی و اندک مجالی برای فراخنای اندیشه دنبال کنی متوجه می شوی که گرمی و تش باد همه چیزت را گرفته و همین که بتوانی اندکی دوام بیاوری کلی حرف و حدیث است .
گاهی با خودم زمزمه می کنم یادت باشد در آسمان ستاره ای هست که هر شب منتظر است  بروی از بالکن روی ماهش را ببینی و به همین سادگی چیزهای ساده را هم که هنوز دور از دسترس بنی آدم است دوست داشته باشی مثلا یه قرار ساده هر جا که باشد با  نشانی های ساده و بعد بصورتی باور نکردنی با همان دو چشم منتظر هزاران راز نگفته را بخوانی و قرار کتاب خواندن بگذاری می خواهد ربکای دافنه دموریه باشد که از عاشقانه های کلاسیک قرن بیستم است تا کلیدر دولت آبادی و جنگ و صلح تولستوی که شباهت های ماهوی باهم دارند  و خلاصه ساده و صمیمی  با کسی که تو را می فهمد زندگی را با همه پستی و بلندی هایش از نو تعریف کنی .
یه اتفاق ساده را می توان از بی نهایت زاویه دید و مرور کرد و با هر مرور بی آنکه گرفتار تکرار بشی اما از تکرار آن نیز لذت برد مثل تکرار فصل ها در هر سال خورشیدی و گردش زمین به دور آفتاب چقدر از گفتن این جمله دورت بگردم خاطره ساخته ایم به احتمال زمین هم با هر گردش به دور خورشید می گوید دورت بگردم که تو چقدر زیبایی!
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۲
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده سعی کن خودت را پاک کنی!
زندگی را  فرصت میدهم کنار بیاید با من!
از خاطره ها پل می سازم
به تماشای مهتاب و ستاره و  چشمان سیاه معشوقم
می نشینم.
و اتفاق را
هر چه هست تحمل می کنم
سر چهار راه به جوان معتاد هر روزی
می گویم برادر آخه این چه وضعی بود برای خودت درست کردی
شیشه اتوموبیل مهم نیست
بیا این هم اندکی پول
اما سعی کن خودت را پاک کنی
تابستان و میوه هایش رسیده اند
باید ادامه بدهم
با مشتی ارزن به گنجشکها
تعدادی استخوان به سگها
لبخندی به بچه های همسایه
برخیزم و از عبور بی آزار سوسکها  عکسی بگیرم
ماهشهر ع-ر

مشتاق دیدار
غروب سه شنبه  ۴ مرداد ۱۴۰۱  است ، ابرهای خونین از تیغه های خورشید تقریبا غرب و شمال غرب را پوشانده و هواشناسی مژده باران مونسونی در خوزستان را داده که بعید می‌دانم هر چند اگر در این گرمای سوزان تابستانی اندک بارانی ببارد کلی فضا گلبیز و فرح بخش می گردد اما دنیا را چه دیدی شاید بعد از مدتها آسمان صلحش گرفت و خواست با باران روی ماه زمینش را ببوسد مثل همین اتفاقی که در این چند روزه در جنوب شرق افتاد و کلی تالاب ها و دریاچه ها و رودخانه های فصلی را سیراب کرد هرچند جاری شدن ناگهانی سیلاب باعث خسارت سنگین گردید و جان دهها هموطن را در استان فارس گرفت .اما در اینکه هوا کلا برگشته و اندکی باد می وزد و از تش باد تابستانی خبری نیست کلی مایه وجد و شور و حال است .و در این سر شبی ستاره زودتر از همیشه چشم در چشم من می دوزد و دنیای کوچک و گرفته ام را غرق اندکی دلخوشی می کند.ستاره گفت حال که هستی در مقابل تو با چشمان بسته به چهره ات دقیق می شوم تا بعد از مدتها در این هوای شفاف سیر ببینمت گفتم این دیدن تو از روی دل و چشم بصیرت است و تو خود بهتر دانی عاشقان کشتگان معشوقند بر نیاید ز کشتگان آواز و به قاعده هر چه لیلی کند مجنون پسندد.
من که همواره مشتاق دیدارم و از آمدن و رفتن و دیدنت در همه حال سیر نمی شوم و منتظر نمی ایستم که باران ببارد و ابرها بروند و آسمان شفاف شود و تو هزار شیوه عشوه رعنایی بریزی و یا مثل ناخدایان پایان نمی دهم غرور کشتی ها را و با  هواپیماها از فرودگاهی تا فرودگاهی هر چند دور هم قسم پروازشان می شوم و تازه همه این کارها را می کنم تا تو دستانت را از دو چشم قشنگت برداری و بلند بگویی نگاهم کنم.
و تو خود دانی من از نگاهت هر چند دیر و هر چند دور مست می شوم .ببین در مقابلت ایستاده ام ساکت و آرام ، بیا و اندکی با همین دهان بسته حرف بزن ،حرف بزن تا صدایت را بشنوم مثل صدای نور چشمانت و آن کلام دوستت دارم  .ستاره گفت نه بگذار دستانم را روی چشمانم بگیرم تا بهتر ببینمت.
ماهشهر ع-ر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۵۴
علی ربیعی(ع-بهار)

 

سروده ای برای دوست داشتن
می توانم حقیقت را دوست نداشته باشم
می توانم بهار را با پروانه هایش
صحرا را با غزال هایش
آسمان را با ستاره هایش
اردیبهشت را با شکوفه هایش
  دوست نداشته باشم
می توانم حتی  زندگی را
دوست نداشته باشم
اما نمی توانم تو را دوست نداشته باشم!
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۷
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده سرمای جهان

جدی نگیرید
وقتی کسی پیام می‌دهد
برای صلح بجنگیم
جنگیدن در همه حال
چیز لغو و بیهوده ای ست
حتی برای صلح
راستی !
شما که پیام جنگ می‌دهید
آیا فرزندی در جبهه دارید؟
یا  قصد دارید؟!
چون کوهستان  های برفی
سرمای جهان را زیاد کنید!
تا حالا هم که زندگی را
جهنم کرده اید

ماهشهر ع-ر

 

جان شیفته بتهون
لودویک وان بتهوون آهنگساز شهیر آلمانی را ستایشگر آزادی و اخلاق و شور انسانی در عرصه موسیقی می دانند وی با هنر وزین خود توانست متفکران بسیاری اعم از خرد گرا و رمانتیک  را به نیک اندیشی  متوجه کند.

او برای آینده بشر آرزوی عدالت اجتماعی و نفی تبعیض داشت و در ذهن و ضمیرش این امید موج می زد که خرد ورزی و دانایی امکان تحقق این آرزو را فراهم کند.

ابزارش برای این سعادت بشری آفرینش سونات های موسیقی بود ودر این مسیر روح و جسمش را به خدمت گرفت بگونه ای که به آرامی از همان جوانی  تحلیل  رفت  ویل دورانت صاحب کتاب شهیر تاریخ تمدن می نویسد بتهوون انقلابی بزرگ جهان موسیقی کسی ست که شور و اشتیاق انسانی را به عرصه موسیقی کشاند وبرای نخستین بار آدمی را به دلیل شهامتش در اندیشه اخلاقی وعشق ورزیدن به همنوع و آروزمندیش برای صلح و آزادی  به عظمت رساند و راستی که جهان معاصر چقدر به این انسانهای فرهیخته که جان شیفته داشتند نیاز دارد.
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۱ ، ۱۳:۵۲
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده اینجا جای تو نیست

روزی به من گفتند
زندگینامه ات پر از عاشقی ست
رفتارت فریاد  می‌زند دوستت دارم
به سگها احترام می گذاری
پروانه ها را بال می‌دهی  بسمت  گلها
برای گنجشک ها ارزن می پاشی
از ترانه و شادی می نویسی
در آسمان و آزادی خلاصه می شوی
اینجا جای تو نیست!
ماهشهر ع-ر

قطار نامه

میدانی  بی تو سخت می گذرد خیلی سخت و براستی نای گفتنم نیست خواستم چون مجنون عاشقانه بگویم و بنویسم و پندارم را به جادوی عشق بسپارم و چون آهوی گریز پای از صیدت بگریزم اما افسوس نتوانم.
از قم گذشتیم و حالا داریم به سنگلاخ هایی می رسیم که از رگه های ابتدای زاگرس مرکزی هستند و از همینجا اراک شروع می شود و دامنه ها از رخوت خشک کویر برمی‌خیزند و دشت و دمن  سبز می شوند و ابرهای تیره مثل گله های اسب شیهه می کشند ...
روزگاری همه چیز را دوست داشتم از کوه و دره تا دامنه و بوسه باران معشوقه ها و سر بر آسمان می ساییدم حالا همه چیز تمام شده است می خواهم که قصه های عاشقانه ساز کنم اما دلم نمی آید رویاهایت را ناقص کنم محبوبم
در ابن غروب شنبه ششم فرودین ۱۴۰۱ اراک هستیم و قطار ایستاده و باد سردی می وزد کاش می شد با وجود گرمای یاد تو اندکی گرم می شدم و برمی خواستم و جهان را تماشا می کردم که جهان هر جای هستی ست و از نمی دانم کجایی شروع و به همانجا ختم میگردد.
صدای بهم خوردن سالن های قطار وقتی در کوهستان زاگرس می پیچد خیلی لذت بخش است و این صدا بعلاوه چرخش چرخ های قطار بر ریل در کوهستان صدای عجیب زندگی ست که انعکاسی مدام دارد به مانند ترانه ای عاشقانه که هزار بار تکرار می کنی ، لذتی مدام همچون شراب خونین شیراز است که مستت می کند ،صدای قطار و کوهستان را می گویم
داریم مثل برق و باد می رویم  تا کوهستان را به آخر  رسانیم .  رقص چرخ های قطار بر سیم های  ریل ملودی جاودانه رفتن را طی می کند و جنانکه گاهی حتی رفتن زیبا می شود
از کوهستانهای زاگرس که عبور  کنیم  به دشت های  خوزستان می رسیم و من دل و جانم را با عشقی دامنگیر که فقط خدا داند به تو می سپارم...
این صدای بمی که گاهی  یر و خالی  می شود انعکاس دلدادگی کوههای جوان و پیر به هم هست و تو حس می کنی این راه را پایانی نیست
محبوبم نمی دانم با قطار از این مسیر عبور کردی یا نه حدود ۲۲۰ کیلومتر است که اگر از اهواز راهی تهران باشی از خروجی اندیمشک شروع می شود تا ورودی اراک و کلا از لرستان و زیر تونل های بی شمار می گذرد ...

صدای چرخ ها بر ریل و به هم خوردن واگن‌ها با هم موسیقی قشنگی دارد که خدا داند چقدر عشاق را روانه رویای عاشقانه معاشقه کرده و البته گویی عمری را در دنیایی دیگر سیر می کنی و همه اینها در ارتفاعات زاگرس مرکزی ایران اتفاق می افتد و اگر روز باشد جریان خروشان رودخانه ها که از دل دره ها می گذرند و بیشه های تیره از درختان و گله های اسبان و میشان عشایر و سیاه چادرها درخشان ترین مناظر همه دنیا و حالا ابن همه زیبایی را اگر که شب به چشمان پر از عاطفه عزیزترین کس زندگیم می بینم و در آخر انگار قطار خسته باشد هی خمیازه می شد و هی خمیازه می کشد که تتلق تق تتلق تق رسیدیم و مرد میدان من بودم براستی عبور قطار از گردنه ها و بالادره ها یاد آور پستی و بلندی زندگی ست که گاهی به آخر می رسد یا نمی رسد اما هر چه هست شوری و اشتیاقی ست که در وصف این قلم نمی گنجد و کاش حیات آدمی سیری همسان داشت و همین چند روزه عمر بخشیده شده بی مزد و منت می گذشت و تو یا هر کس دیگر حامل آن همه هجران و رنج نمی بودی و هرچه بود به خیر و خوشی می گذشت اما افسوس که این چنین نیست و آدمی  زاده ی رنج است.
امروز سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱ است و من در ایستگاه راه آهن منتظرم تا دوستم بیاید .عازم سفر اهواز هستیم هر چند سفر با قطار خسته کننده است اما من پذیرفتم به جهت همراهی با دوستم این خستگی  دور و دراز را تحمل کنم . ساعت حرکت چهار و پنجاه دقیقه بعد از ظهر است .دیدن مجموعه ایستگاه راه آهن هم تداعی گر خاطرات یه عمر سفر از اهواز به تهران و مشهد و بر عکس ، یاد آور روزگار دانشجویی و سربازی  و به ناچار جوانی و دل بی تاب من که حالا انگار به ایستگاه آخر رسیده است و هیچ به سفر و مهاجرت دل خوش نیستم بخصوص در این فضای ملتهب سیاسی و اجتماعی که همه چیز دستوری ست از خورد و خوراک تا زاد و ولد.
بعد از کش و قوس بسیار خودمان را از سالن ۶ به کوپه ۵ رساندیم ...هوای امروز تهران خاک آلود است و کم از خوزستان ما ندارد.
در کوپه یه آقا خودش را ساقی معرفی می کند و لیدر یه سفر تفریحی به مازندران و شهر قائم شهر و خیلی بهش خوش گذشته به همراهش هفت  خانم هم بوده که کلی با هم  زدن و  رقصیدن و هیچکی بهشون گیر نداده و بعد از کلی رقص و پایکوبی و جوج و بقیه مخلفات  و البته خیلی خوش صحبت بود و خیلی از آداب عجیب شمالی ها در  جوج سیخ زدن گفت که خیلی با جنوبی ها تفاوت داشت و اندکی هم مستی و قلیون و سیگار و خلاصه چقدر بهشون خوش گذشت .

مسیر اما بشدت خاک آلود است و بوی خاک بین راهی آدم را از دل و دماغ می اندازد.
شب چادر سیاهش را کشیده و  آزارش که بوی خاک دارد کم از چشم انداز تیره و تارش نیست.
سفر سنگینی ست و قطار دارد دل شب را می شکافد .
و باز باید از خاک نوشت که آنچنان خیمه انداخته بود بر همه جا که چشم از دیدن حتی تپه ماهورها در حاشیه ریل ها  دریغ می شد.
این روزها که تهران بودم تا همین حالا که در قطار هستم‌ انگار نه آسمانی بود و نه ستاره ای و من چقدر از تو و آن گفتگو های شیرین از هر چه که فکرش را می کردی دور افتاده ام چقدر در این مدت ملال انگیز آرزوی  گفتگو داشتیم و هر پرسشی را پاسخ در خور بود یا از جانب تو یا من تفاوتی نبود می گفتم تو چرا اینقدر از زمین فاصله داری و تو می گفتی می خواستی توی بغلت باشم که مرا عذاب بدهید می گویم چه عذابی تو عزیز بی کم و کاست منی و اثرت بر زمین بی چون و چراست .
روی به آسمان و در خیال ستاره ام اما حالا همه چیزها را پشت سر گذاشته ام و در خاطراتم فقط تو مانده ای و پیام  های قشنگت که گاهی مثل پروانه می شوی و گاهی که می نویسی علی کلی کیف می کنم انگار که مادرم دارد صدایم می زند دا علی ...
دلم می خواست در این شب تنها بودم‌ و قشنگترین نامه های پر از مهر و محبت را برایت می نوشتم. مثل همان‌ نامه ها که قدیما در روزگار دانشجویی برای مادرم‌ می نوشتم‌ و مادرم میداد خواهر یا  برادرا  برایش  میخوندن و چیزایی از تو نامه در میومد که گاهی  روح من خبر نداشت و خلاصه سر به سر مادر می گذاشتن اگر دیر می کردم می گفتن علی گفته  که نمیاد مادر مثل ابر بهار چشماش ابری می شد و بعد ها که من می رسیدم خونه به مادرم می گفتم جدی نگیر بچه ها سربسرت می زارن و بادمجان بم آفت ندارد و ظاهرا ابر و باد و مه و خورشید و فلک همبن را می گفت .
حالا بعد از ساعتها قطار آرام وصبور همچون کرمی شبناپ دارد دل شب را می شکافد و از تونل های بی شمار زاگرس عبور می کند مسافران  همراه  من  در کوپه هم  سر در خواب ناز فرو برده اند ..
تق و تق چرخ ها و لبه  واگن ها عجیب آرام است و انگار لالایی قرنهاست  که دره ها و کوهها و مسافران را بخواب می برد و من دل در گرو بی تابی یار داده ام و افسانه اعجاب انگیز این رشته کوه زاگرس مرکزی ایران .
که از ابتدای اراک شروع می شود و به اهواز ختم می گردد و البته ناگفته نماند ما از آن همه سر سلسله زاگرس ها  همان تپه اش را  در حوالی اهواز  داریم.
همچون رودی عظیم‌ که در آخر به باتلاقی فرو می ریزد چرا راه دور بروم مگر کارون از سلسله جبال همین زاگرس مرکزی نیست که در گذشته های دور خوزستان تشنه را سیراب می کرد و راز این همپوشانی کوهها و دره ها و جوی ها و رود ها در همین فراز و فرودهاست .
این مسیر طولانی که به کام عشایر کوچ رو  و ساکن در کوه پایه ها و جلگه زارها جوانه های زندگی را رقم می زند عشایر کرد و ترک و بختیاری و فارس همواره به عشق میهن به داد ستد و مراوده کالا به کالا با هموطنان خویش مشغول بوده اند ...چه آرامشی دارد در این شب خاک ساری که آسمان را بی ستاره کرده و بوی خاک در همه جا کوه و دشت رود ودره می پیچید و من مسافر تنهای شب خود را به این جادوی تنهایی وغربت که با من مانوس است می سپارم می دانم حالا کسی منتظرم هست که در خواب و رویا دل و جان به من سپرده است و بهترین عشق این سالها را زقم زده است و با من در غم و اندوه از دست دادن فرزندم شریک است و هر آن صدایم می زند علی آرام و صبور باش .
قطار هم همچون تو در آرامش و صبوری حزن انگیزی به درود در استان لرستان رسیده است که تا اندیمشک راهی نخواهد بود زیرا درود آخرین شهر استان لرستان است در دامنه سلسله جبال زاگرس که حکایات خود را دارد و همیشه دروازه ای بود برای زمانی که خوزستان آباد و آبادان بود و آبادان که عروس شهرهای خاور میانه بود.

 در این یکصد و بیست سال که از ساخت راه راهن سراسری از بندر ترکمن در شمالی ترین تا بندر شاهپور در جنوبی ترین می گذرد نسل هایی آمدند و خاطراتشان را بر صحیفه کاغذ روزگار این راه شوسه طول و دراز  نوشتند و رفتند تا نوبت به ما رسید اما سنگ بنای کار همان است و هر کسی باید چیزی بر آن  سنگ بنای اولیه بیفزاید نمی دانم خوابی یا بیدار اما دارم همه این قصه های عاشقانه را که  ریشه در وطن‌پرستی بنیانگذار  کار داشت تا مردمی که با وسایل ابتدایی بدست گرفتند و ریل ها را که از کارخانه های ریل سازی در اروپا آورده شده بود در کنار هم قرار دادند و پل ها و میانبرها را ساختند تا به مقصد و مقصود برسند نزدیک به ۱۲۰ سال می گذرد و لالایی عبور قطار ها در این مسیر طولانی چه خوابزدها را بیدار نکرده و چه مردمانی دل به خواب ناز نبرده است و برای من نیز سرنوشتی اختصاصی  رقم خورد در این کوچ و مهاجرت به تهران خواستم به فرهنگ و هنر بپردازم و تجدید خاطره کنم از رویاها وسالهای پر شر و شور جوانی اما از بد حادثه فرزند جوانم را بر اثر تصادفی از دست دادم و بعد هر سال خاکش شد معیاد گاه عاشق و معشوقی که عجیب دلبسته شدند و لحظاتی ناب از دلدادگی آفریدند و قابل توصیف این قلم نیست.
این روزها  با این همه سختی ها و مصائب محبوبم‌ مردن‌ آسان ترین راه ها  و زندگی دشوار زیرا تو هر بار با حادثه ای غمبار روبرو می شوی و قلبت فرو می ریزد و به عبارتی روزی صدبار می میری و زنده می شوی که چند روز بیشتر این عمر نکبت بار را تحمل کنی هر جند روزها و لحظه ها میایند و می‌روند و خاک سرخ و سیاه بی کم و کاست بر سر و روی زمانه می بارد  و مردان‌سیاست غرق رویاهای سیری ناپذیر قدرت خویش هستند و جایی برای مردم و انتخاب شان نمانده
بعد از خواب دوستان همراه،در کوپه چهار تختی  من  تخت بالا را انتخاب کردم و از همان موقع تا حالا در سکوتی مرموز و لذت بخش خاطره  نوشتم و شعر نوشتم و هنوز هم می نویسم و تو همچنان در جان من مثل این سکوت آسمانی جاری هستی و بیاد داشته باش در این خواب دره های بیشمار که قطار آرامششان را بر هم می زند من همچنان بیاد کرشمه های نگاهت و رفتنت می نویسم ...
حالا بعد از شلوغی اولیه فضای سکوت و چرخش چرخ های قطار بر ریل ها زیباست و من به لذتی مدام دارم همه این لحظات را می نویسم تا تو بخوانی و با من در احساس به اشتراک برسی ..قطار در تونل که میرود گویی به خواب فرو رفته باشد .
بعد از طی کوههای بلند زاگرس اول بامدادی به اندیشمک رسیدیم .خوشبختانه هوا برگشته و از گرد و خاک شدید خبری نیست جلگه خوزستان در هر شرایطی آبادی خود را دارد و دلبستگی با این دل بی قرار سر ایستادگی و توقف ندارد.
از اندیمشک و شوش و اهواز تا چشم کار می کند مزرعه است و باغ و مردمانی که بامداد تا پاسی از روز در حال کار و تلاشند و زندگی علیرغم سختی و جانفرسا یی ها اما راه خودش را میرود همچون عبور و مرور پیوسته قطارها که در مسیر طولانی تهران تا اهواز و آن پستی و بلندی های بی شماردائم در حرکت است و این بسآمد را پایلانی نیست بی اندکی توقف و اظهار خستگی که خستگی برای جاری زندگی از قطار تا آدمی معتا ندارد!
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۱ ، ۰۲:۰۵
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده زلف سیاه

گاهی تا سپیده دم

راه درازی ست

که از زلف سیاهت  می گذرد

ماهشهر ع-ر

شکاکیت دیوید هیوم!
فکر نکنم هیچ فلسفه ای به اندازه شکاکیت بتواند با تواضع و فروتنی وضع ما را نسبت به جهان توضیح دهد چرا که به تعبیر فلاسفه بعد از نیچه هیچ یقین نهایی وجود ندارد و از طریق همین فلسفه ابتدا به تعلیق قضاوت و سپس به رهایی از تشویش می رسیم و هر روز و هر لحظه برای دیگران دستور زیست جدید صادر نمی کنیم و کاری نداریم به مردمی که از خیابان به خانه می روند تا شب را در اتاق خواب‌شان بیتوته بکنند ستاره گفت بیتوته یعتی چی گفتم یعنی هیچی اجازه بدهند خودمان برای خواب و بیداری خودمان تصمیم بگیریم و قطعا آنها که مثلا بر پایه دلیل و برهان خودشان تعیین می کنند چگونه زندگی کنید از روح و روان و منش آدمی بویی نبرده اند و خلاصه یکی از فلاسفه بزرگ شکاک دیوید هیوم بود که حرف آخرش این بود که بابا این قدر پاپیچ مردم نشوید و اجازه بدهید تا مردم در زندگی و خواب و بیداری انتخاب خودشان را بکنند و به کاری که دوست دارند میل کنند این قدر نگویید این کار را بکنید و آن کار را نکنید و هیچ کس فکر نکند که دربان بهشت است .
ستاره گفت خوب دیوید هیوم  راست می گفت گفتم این را تو می گویی اما آن که چوبدار  دنیا و آخرت مردم است حرف دیگری می زند و اصرار دارد که بهترین تصمیم ها را در چنته دارد ستاره گفت نظر تو چیه گفتم من کی باشم .
گفت چطور جرئت کردی با این خاک سرخ و دلگیر بیایی بلوار پیاده روی مثل اینکه کلا با گرد و غبار مشکلی نداری ببین حتی شبکوره ها هم تو لونه هاشون پنهان شدن گفتم خوب من کلا بد عادتم و همیشه سخت ترین مسیر را برای رفت و برگشتم انتخاب میکردم و و این غبار که چیزی نیست فرض کن یه شب برفی در جاده هستم و یا در تونلی دود گرفته باید ساعت ها بمانم که جاده باز بشود بهر جهت همه اینها حکایت از جان سختی من است و روزگارم،
ستاره گفت نه دلت میاد اینها نشانه اراده تو برای عبور از سختی هاست گفتم چه تفاوتی می کند آسان بگیری یا سخت همه ماجرا  در اندازه عبور همین مورچه کذایی بر صفحه گوشی همراه است .

گفتم ببین سنخیت عجیبی بین بچه مهمونی ایرج طهماسب با خودم و درگیری‌هایم احساس می کنم ، بزار بگم قربونت برم اجازه میدی از همین راه دور صورت ماهت را ببوسم ستاره گفت من تشنه همین بوسه های تو هستم گفتم دارم میرم گفت برو اما خیلی دلتنگت میشم گفتم چاره ای نیست این حکایت منم هست .
ستاره گفت انگار خواستی یه چیزی اضافه کنی گفتم هیچی به گفتگوی امشب مان ارتباطی نداره گفت بر اساس حرف خودت همه چیز به همه چیز ربط داره خوب حالا ببینم چی می خواستی بگی.
گفتم یادش بخیر سال ۵۵ دانشجو بودم و طی یک سفر از مشهد به تهران  با یک دانشجوی آمریکایی همسفر شدم آنروز ها رقابت های داغ انتخاباتی در آمریکا بین جرالد فورد و جیمی کارتر بود و جالب این بود که دانشجوی آمریکایی خبر نداشت که در کشورش انتخابات داغی در حال بر گزاری ست و من ایرانی دنبال شماره شناسنامه فورد و کارتر بودم و با تحلیل های آتشین می گفتم اگر کارتر برنده انتخابات آمریکا بشه دنیا گلستان می شود و اون دانشجوی شلخته آمریکایی به حال و روز من می خندید و فقط با بی تفاوتی اضافه کرد میدونی کارتر مزرعه سیب زمینی داره گفتم همین گفت ول کن رفیق اینها دنبال شهرت و ثروت و قدرت هستند.
حالا بعد از نزدیک پنج دهه که بر میگردم و خاطرات آن روز با جرج دانشجوی آمریکایی در اتوبوس را مرور می کنم از تحلیل های آتشین‌مزاج خود گریه ام می گیرد و به بی تفاوتی جوان آمریکایی لبخندی از سر حسرت می زنم.
خواستم بگم تازه متوجه شدم  ملت هایی که کار ندارند و به عبارتی بیکارند  دنبال سیاست و سیاسمداران خودشان می روند.

گفتم میدانی که  امروز یکشنبه ۵ تیر ماه ۱۴۰۱ دوستی داشت در خصوص مبدا جهان مثلا با من گفتگو می کرد و تاکید داشت ما یعنی زمین در مرکز کهکشان نیستیم و من تاکید کردم ما در مرکز منظومه شمسی هم نیستیم و به عبارتی ما که هیچ کهکشان راه شیری هم هیچ نیست و خلاصه جهان همان هیچ معروف است که قدر ارزنی  به بود و نبود خود واقف نیست و همان مثل معروف را بخاطر بیاور که مورچه ای بر صفحه موبایل‌تان راه میرود

.ستاره گفت راستی از شکاکیت دیوید هیوم چه خبر  گفتم هیچی.
بهتر آنست که طریق میانه در پیش بگیریم و در حستجوی  قطعیت و یقین برای اثبات عقاید خود آسمان و ریسمان را به هم ندوزیم ..

 

ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۱ ، ۱۴:۵۸
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده موج
شب است و طوفان گرفته دریا را
موج ها!
عُشًاق گم کرده راهند
به ساحل نرسیده
می میرند
عاشقانند موجها
 که ایستاده
می میرند
ماهشهر ع-ر

 

فلسفه اپیکوریان
امروز سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ هنوز در خانه هستم و دارم فلسفه اپیکوریان را می خوانم اما خوب دم غروب است باید نصف و نیمه رها کنم و بروم بیرون به تعبیر سهراب هوایی بخورم شده سرشار از خاک و غبار باشد ...می گویند اپیکوریان اولین فیلسوفانی بودند که مروج دم غنیمت شماری و لذت گرایی محض در زندگی بشر بودند و می گفتند خود ما هم اشیایی هستیم که همین طور شکل گرفته ایم مجموعه ای از اتم های ظریف به هم پیوسته تا جسم و ذهنی را در یک واحد غایی به تعبیر ارسطو بنام انسان شکل دهند یعنی یک موجود انسانی که نهایتا تجزیه اش اجتناب ناپذیر است.اما نباید از این تجزیه و نابودی ترسی داشت این فرایند تجزیه موجود انسانی بدین معنا است که وقتی می میریم آن موجودی که ما هستیم دیگر وجود نخواهد داشت بنابراین وقتی مرگ می‌آید ما دیگر نیستیم پس تا وقتی ما هستیم‌ مرگی وجود ندارد و وقتی مرگ آمد ما وجود نداریم  و در مدت زمان حیات هر انسانی با درونش خدایی خواهد بود که راهنمای عملش می گردد و بد و خوبش نیز اختصاصی به خود وی خواهد داشت...
بگذرم اپیکوریان هم مثل این همه مکتب آمدند و حرفی زدند و رفتند و باز مثل همیشه آب از آب تکان نخورد و به تعبیری نه خانی آمد و نه خانی رفت.
و غروب را مثل هر روز با دلبستگی عجیب به تو ستاره ای که حالا هر لحظه به من نزدیکتر می شود به پیاده روی در بلوار پشت دیوار سپاه طی طریق می کنم و از تو تا چند کلمه شده اند کلید واژه روزگارم ستاره گفت آره منم می خواستم همین را بگویم چقدر بعد از عمری تنهایی و جدایی و فراق به تو و چشمانت عادت کرده ام و منتظرم‌ که هر روز غروب بیایی و حرف و حدیثی را آغاز کنی گفتم لازم به گفتن نیست که من نیز چون تو عاشق بی قراری شده ام و تو را در این حال و هوای گرفته از دل داغدارم تا آسمان غبار آلود چون زهر شیرین دوست دارم   و به تعبیر شاعر معاصر فریدون مشیری نامی خوشتر از این را نمی شناسم .
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی!
تو شیرینی، که شور هستی از توست!
شراب جان خورشیدی که جان را
نشاط ازتو، غم از تو ، مستی از توست
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۱ ، ۱۸:۰۸
علی ربیعی(ع-بهار)