حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

گابریل گارسیا لورکا شاعر خون و آزادی
لورکا هرگز «یک شاعر سیاسى» نبود اما نحوه‌ى برخوردش با تضادها و تعارضات درونى ِ جامعه‌ى اسپانیا به گونه‌یى بود که وجود او را براى فاشیست‌هاى هواخواه فرانکو دیکتاتور  اسپانیا تحمل ناپذیر مى‌کرد. و بى‌گمان چنین بود که در نخستین روزهاى جنگ داخلى ِ اسپانیا – در نیمه شب ۱۹ اوت ۱۹۳۶ – به دست گروهى از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه‌هاى شمال شرقى ِ گرانادا در فاصله‌ى کوتاهى از مزرعه‌ى زادگاهش به فجیع‌ترین صورتى تیرباران شد بى‌آن که هرگز جسدش به دست آید یا گورش بازشناخته شود.
لورکا اکنون جزیى از خاک اسپانیاست همچنان که آثار او جزیى از فرهنگ پربار اسپانیایى است:
عقابان کوچک! (با آنان چنین گفتم(
گور من کجا خواهد بود؟
در دنباله‌ى دامن من! (چنین گفت خورشید(
در گلوگاه من! (چنین گفت ماه)
ترجمه شاملو به انتخاب ع-ر
زندگی نامه لورکا
فدریکو گارسیا لورکا درخشان‌ترین چهره‌ى شعر اسپانیا و در همان حال یکى از نامدارترین شاعران جهان است. شهرتى که نه تنها از شعر پرمایه‌ى او، که از زنده‌گى ِ پُرشور و مرگ جنایت بارش نیز به همان اندازه حکایت دارد .
به سال ۱۸۹۹ در فونته واکه روس – دشت حاصلخیز غرناطه – در چند کیلومترى ِ شمال شرقى ِ شهر گرانادا به جهان آمد..
و برای مرگ در بیابان‌های اطراف غرناطه عجله داشت همان جایی که برای همیشه ناپدید  شد جایی که گروه گلنگدنهای قهوه ای  فرمان می دهند : – آتش!
و افراد از پشت به طرفش شلیک کردند. مثل خرگوشى به خود تپید.
وقتى به‌اش نزدیک شدم صورتش غرق خون و خاک سرخ بود. چشم‌هایش هنوز باز ِ باز بود. به نظرم رسید که سعى مى‌کند لبخندى بزند. با صدایى که به زحمت مى‌شد شنید گفت: – هنوز زنده‌ام! راست می گفت لورکا هیچوقت نمی میرد....
از دفتر یادداشتها ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۵۳
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده بخاطر من

میدانم آسوده نیستی
اما بخاطر قلب  خسته ام
آسوده باش
میدانی که من زندگی را دوست ندارم
اما تو
بخاطر من
زندگی را دوست داشته باش
ماهشهر ع-ر

نافرمانی زندگی
خوب گاهی که خسته می شوم مثل آب کُری که تحلیل میرود زمزمه می کنم با خودم و می گویم   من که غیر از ننوشتن چاره ای ندارم . زیرا ادبیات در برخورد سخیف مگر تسلیم و سرافکندگی راهی پیش پای آدمی نمی گذارد یعنی ننوشتن .
به همین دلیل نهیب می زنم برادر ننویس و خودت را به ننوشتن عادت بده و اندکی از حال و هوای روزگار بدکردار رها شو و از بالکن جنوبی خانه فرزندت به آسمان بنگر مهتاب خسته از پرتو افشانی و ستاره که انگار قطره اشکی شفاف دارد با افسوسی هزاران ساله به تو  می نگرد و به زبان بی زبانی  می گوید فعل ننوشتن را علیرغم این همه سوژه صرف کن و اجازه بده در درونت چیزی فراتر از عشق و دوست داشتن به سرزمین افکارت هجوم بیاورد و برای بهشت اجباری و زندگی تکراری ننویس که این بازی لعنتی همچنان بی آنکه اندکی درک شود و حال و هوا عوض کند  ادامه دارد و انگار که دنیا را آب ببرد آنها را خواب می‌برد .
گفت ول کن چقدر زور می زنی ببین  عالم قدرت و ثروت چنان است که تا از دست نرود قانع نشود . گفتم همین را بگو کاش نافرمانی زندگی را نیز  راهی  بود.
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۴۰
علی ربیعی(ع-بهار)

خطاب به پروانه ها

دلم می خواهد
به پروانه ها بگویم
عجله چرا؟
آرام پیله  را رها کنید
مرگ همین نزدیکی ست
ماهشهر ع-ر

 

بر مدار کج
من از این دنیا چی میخوام ،  یه وجب زمین خالی
همونقدر که یک اطاقک ،  بشه خونه ی خیالی
امروز یکشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ توی پارک نشسته ام . دکتر راه رفتن را با این زانوهای علیل مجاز نمی داند لذا یه پله عقب می کشم از زندگی   و سعی می کنم اندکی راه نرفته را قیچی کنم خوب بعد از ایستادن و نرفتن باید بنشینم و این عاقبت کار آدمی ست که بناچار تحلیل میرود اما زندگی با  همه بی شکلی ها و بی نظمی هایش از ستاره تا کهکشان و زمین و جنگل و درخت و حشره ادامه دارد و هر کس بی راهه خود را می رود رمه گوسفندان و کاخ گلستان ندارد .
نیمه دوم اردیبهشت هم دارد بسر می‌رسد و ابرهای تیره از سمت غرب برای اون بالاها نوید باران است و برای ما در جنوب باد و به احتمال خاک زیرا ذرات موجود در ابر به علت گرما طاقت باران شدن ندارند و بر اثر فشار ذرات خورشید دلشکسته باد می شوند و خاک را با خود به همراه می آورند .
دیروز حکایتی از سالهای دورم را پست کردم در اینستا بازتاب زیادی داشت ماجرای من و شاه  البته به جهت عبرت آموزی ست اگر که در نظر آید و بعید می‌دانم چون تجربه این پنجاه سال من و دویست سال میهن  به من یاد آوری می کند پاشنه بی نظمی و ناترازی قدرت و ثروت کماکان بر همان مدار کجی ست که بود .
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۵۴
علی ربیعی(ع-بهار)

چه باران قشنگی باریده
آنان که در پی  آزار مردمند
مجازات خواهند شد
آن روز پسران
در میانه میدان 
ترانه می خوانند
و دختران با دامن چیندار 
می رقصند
بی واهمه

از گردنه های تفتیش
چشم های هوس آلود بی شبنم
ببین !اول بامدادی

چه باران قشنگی باریده
هیاهوی گنجشکان را بخاطر بسپارید
ماهشهر ع-ر

آداب مستطاب آشپزی  با یادی از نجف دریابندری
از کودکی شیفته ماه اردیبهشت بودم و بعد که در جوانی به دانشگاه فردوسی مشهد رفتم این شیفتگی دوچندان شد .زیرا از آن  روزگار خرمی  که حالا چشم انداز دوری در  خاطرم مانده ، کوچه باغ روستاهای اطراف مشهد از زشک و اخلمد تا شاندیز و طرقبه  ...در این ماه پر از شکوفه های گیلاس می شدند و از رنگ و بوی آن درختان هیچ نبود مگر مستی و راستی ،بگذار تا مقابل روی تو بگذریم ...دزدیده در شمایل روی تو بنگریم..
داشتم در این چند روز در باره کیش  شخصیت و مطلق گرایی در تفکر استبدادی مطالعه می کردم  تا رسیدم به  کتاب مستطاب آشپزی نوشته  مرحوم نجف دریابندری که  عملکرد کیش شخصیت در افراد مستبد را به مثابه قلب نظام های استبدادی اندکی نور تابانده است
ستاره گفت آشپزی چه ربطی به استبداد دارد گفتم این را من نمی گویم همان نجف  دریابندری در خیلی جاها از جمله همین کتاب اشاره کرده است که از درد سانسور و خفگی در نوشتن گفته میرم و عزم خویش را در بزم و سفره جنوبی های خودمان  جزم می کنم که هم دست و دل بازیم و هم تنوع بی نظیر نظام خوشمزه غذایی داریم  و هم می دانیم سفره چه ارتباط تنگاتنگی با استبداد و فرومایگی دارد و لذا با همین کتاب مستطاب خود می توانم علاوه بر آموزش آشپزی اندک نوری هم به دریچه خودرایی و استبداد بتابانم .
ستاره گفت تاباند ؟ گفتم فکر کنم!
آخه شما همین که اسم دریابندری را می آورید در خیالتان امر مستطاب آزادی و خرد ورزی و مردم سالاری خودنمایی می کند  و با این حساب مترجم و نویسنده برجسته ما نجف دریابندری ناکام از دنیا نرفت و باز اما فراموش کردم که بگویم من هم خواستم در این قضیه یعنی نفی استبداد و کیش شخصیت مثلا رهرو نجف دریابندری باشم دیدم ای بابا میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است. ستاره گفت دلت میاد تو هم چیزی کم نگذاشتی !
ماهشهر ع-ر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۵۸
علی ربیعی(ع-بهار)

این کهنه رباط

همه می دانند که ثانیه ها ،دقیقه ها ، ساعتها و روزها تند و تند میایند و می‌روند و تا چشم بزنی آخر هفته لعنتی رسیده و تو با یک بار سهمگین از اندوه روزگار، فکر می کنی این همه لحظات جان سخت و ملال آور براستی از تو چه می خواهند.

 من که هیچ احساس خوش آیندی نسبت به هیچ چیز ندارم و زندگی را براستی همانطور می بینم که هست یک داستان لغو و بیهوده که همه در پی کشف مثلا زیبایی‌های پنهان آن هستند در حالی که آن زیبایی که فکر می کنیم دروغی بیش نیست این را که می گویم نه بخاطر حادثه از دست دادن فرزندم باشد نه واقعیت همین است اما ما بخاطر پوست کلفتی ذاتی ، خودمان را به آن راه می زنیم والا این همه زباله گرد پنهان و آشکار که تا کمر در سطل زباله فرو می روند و از ذوق دیدن یک شیشه آب معدنی خالی خواب‌شان می برد چه لذتی از زندگی برده اند که گاری مندرس زندگی را رها نمی کنند و حتی آن کسی که دارد مثل سلبریتی ها لاف خوشبختی و لذت از دنیا را می زند در نهایت چه خیری از آن برده است .
تفاوتی نیست میان آن زباله گرد تا سلبریتی که هر دو بطریقی دلبسته این زندگی هستند و اینکه همه ما فقط می دویم در کاخی یا کوخی و بعد که می رسیم تازه یک راه دیگر را باید طی کنیم و هر آن این بیهودگی تکرار می‌شود درست  مثل اسب عصاری دور خود می چرخیم و با سیزیف قهرمان افسانه ای یونان سنگ بزرگ را تا قله می بریم و چون بر میگردیم باز سنگ زودتر از ما به دره رسیده یا این آخری به همراه زنی در ریگ روان قصه ای از موراکامی، گودالی را پر و خالی می کنیم تا از هراس ریزگردها خفه نشویم .
بعد از ساعتها و روزها که آمدم و رفتم ستاره در این شب شفاف زمستانی نگاهی از سر بغض کرده و می گوید متوجه هستی چه می گویی.
می گویم  قرار بود چه بگویم که نگفتم گفت باز هم همان حرفهای تکراری همیشگی گفتم مگر غیر از تکرار همیشگی چیز بهتری سراغ داری گفت نه اما تو داری به دل تاریکی می زنی گفتم مگر امیدی به روشنایی هست گفت قبول دارم اما خواستم حالت را بپرسم گفتم از قضا حالم خوب است که دست به قلم برده ام و به آسمان هم نگاه می کنم تا بعد از روزهای رفته گل رویت را ببینم و اندکی از اندوهم کاسته گردد .

گفت آخی که چقدر تنهایی و من چقدر دلم می خواست مثل شازده کوچولو سنت اگزوپری از اون بالا بیایم پیشت و زیباترین گلهای طبیعت را برایت هدیه بیاورم .

گفتم میدانم اما هیچ گلی نمی تواند دلم را آرام کند مگر آن را که از دست داده ام .
باز هم از سر مهر نگاهی به قد و بالای هم کردیم و بعد از مکثی طولانی،

 گفتم امشبم را معنا بخشیدی برایم در میان این همه بی معنایی.
گفت آره نظر من هم مثل تو است و از بی معنایی هستی خسته ام اما چه کنم که ستاره ام و طنابی طولانی مرا به هر سمت که بخواهد می کشد و پاندول وار آسمان نیز مرا حمل می کند و نور خورشید عذابم می‌دهد تا مثلا بدرخشم و تو خود دانی این درخشش چیزی از کنه کم ندارد که از تکیه گاهش تغذیه کند تا چند روزی را میهمان این دنیا باشد می گویم سخت نگیر همه ما به نحوی کنه یا زالویی بیش نیستم که به تنه مبهم حیات چسبیده ایم و اگر هم رها کنیم ما دنیا را رها نکرده ایم بلکه او اجازه بیشتر ایستادن را به ما نمی دهد .میدانی که مرگ آخرین امضای زندگی ست!
گفتم ببین  آسمان دارد  ابری و مه آلود می شود و تو با همه درشتی و زیبایی مثل ذره ای ناقابل از نظرها پنهان میگردی پس بگذار تا بیشتر روی ماهت ببینم که فرصت دیدار به تعبیر حافظ از لب تا به دهان این همه نیست. گفت راست می‌گویی اما خواستم یه چیز کوچک دیگه به این همه حرفها اضافه کنم .
گفتم بفرما !

گفت دقت کردی آسمان در شب های زمستانی چقدر شفافتر و زیباتر از شب های تابستان جنوب است می گویم فکر کنم دلیلش بارش باران و گرفتن گرد و غبار از دل شب های آسمانی ست گفت خوشم می‌آید که هیچ وقت کم نمی آوری و برای هر پرسشی جوابی داری راست و دروغش بماند گفتم من کی دروغت گفتم این برداشت هم از شب های قشنگ زمستانی نتیجه احساسی ست که نسبت به این همه  زیبایی از کهنه رباط عالم دارم.

ماهشهر ع-ر
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۱۴:۳۰
علی ربیعی(ع-بهار)

حماقت بی پایان
کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی  حکایت مبارزه جانانه آدمی  با ظلم و حماقت است که گاهی منجربه پیروزی و زمانی شکست میگردد .نویسنده بعد از دریافت جایزه نوبل در گفت و گویی تاکید می کند من در این قصه کوشیدم یک پیرمرد واقعی بسازم و یک پسر بچه واقعی و یک دریای واقعی و اگر آنها را خوب از کار در آوردم به علت راست گویی در نوشتن است. می دانی دوست من سخت ترین کار این است که چیزی را راست و درست از کار در بیاوریم گاهی فراتر از واقعیت بنویسیم اما هرگز دروغ نگوییم .آدمی به هر چیزی عادت می کند کافی ست چند روزی بگذرد و تکرار شود برای همین است که ما گاهی به دروغ و گاهی  به عزاداری و اندوهناکی بی پایان عادت می کنیم و بی آنکه دلیلی داشته باشیم وحشتی سهمگین سراپای وجودمان را  فرا می گیرد  ودر این بین  هیچ راه گریزی متصور نیستیم مگر پذیرش تراژدی زندگی و  مرگ قهرمانان.
به ارنست پیام میدهم! نگران نباشم ما ملتی هستیم که قرنهای متمادی ست  در این وضع تراژدی مرگ خود ساخته بسر می بریم بی آنکه دلیلی منطقی برای مجموعه رخت عزایمان داشته باشیم ،گفت جدی می گی! و در آخر اضافه می  کند آدمی را برای شکست نساخته اند آدم ممکنه از بین بره اما شکست نمی خوره این را همینگوی می گوید .و من در پاسخ می گویم نه اینطور نیست قدم به قدم جای پای آدمی و همه لحظاتش پر از اضطراب شکست  و سقوطی خود ساخته است که اگر شانس بیاورد حلقه آویز می شود مثل کیومرث پوراحمد و یا مثل خودت که با یه تیر تفنگ شکاری به زندگی خاتمه می‌دهد خوب ارنست همینگوی گرامی اینا همه اگر شکست نیست پس برگ بی خاصیت چغندر است گفت ببین چقدر از مرحله پرتم گفتم کدام مرحله عزا یا عروسی !به صورت کشدار گفت ن.....ه حماقت آقا !حماقتِ بی پایان بشری!  بگذریم
قصه پیرمرد و دریا اثر شگفت انگیز ارنست همینگوی نویسنده آمریکایی ست که در خط خط کتاب ا علاوه بر عظمت اندیشه و قلم گیرای  نویسنده ،خواننده  نوعی همذات پنداری و هارمونی با محتوای آن در خود احساس می کند که شاهکار آفرینندگی ست.
به تعبیر نویسنده پیرمرد و دریا عصاره زندگی اوست و به نوعی شاید عصاره زندگی خیلی کسان باشد که قلم جادویی همینگوی را نداشته اند اما همذات پنداری اثر باعث می شود که خواننده بارها و بارها از مسیرهای پیرمرد در مبارزه با طبیعت بی رحم و شکننده عبور کند و  با دگردیسی هایش شریک شود.
اولین آشنایی و ارتباط من با کتاب  پیرمرد و دریا در سال اول ورودم به دانشکده ادبیات بود و نقدی که خیلی ابتدایی  بر آن نوشتم و بعدها بارها و بارها کتاب را  خواندم و با فراز و فرودهای متوالی داستان  همذات پنداری کردم .
یادم  هست استاد کلاس درس داستان‌نویسی ما  سرکار خانم  دکتر متحدین بودند که اعتقاد داشتند با این قصه دریا و زندگی را  به شکل عملی تجربه کنید  .زیرا قصه پیرمرد و دریا گوشزد می کند که زندگی برای آدمی در این جهان اتفاقی نیست مگر مقابله با شکست که باید با همه بیچارگی و تنهایی به آن تن دهد  و مقصد آخر نیز هیچ نیست مگر یک تن خسته و پذیرش شکست که گریز ناپذیر است .یادش گرامی استاد ما علیرغم مصائبی که در طی انقلاب فرهنگی بر سرش رفت چقدر راست می گفت به تعبیری زندگی همه ما برای خودش پیرمرد و دریایی ست و حماقت طول و دراز آن.

ماهشهر ع-ر
  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۳۱
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده رویاها

خیلی از رویا ها
مثل قطارها و فصل ها
مثل آدمها و نسل ها
میایند و می روند
اما بعضی  رویاها را
دوست نداری مثل قطارها و فصل  ها
مثل آدمها و نسل ها
بیایند و بروند!
تهران ع-ر

در باره پدیده دروغ
دقت کنیم ما چقدر دروغ می گوییم و دیگران که اطرافمان هستند به نسبت چقدر دروغ می گویند و اصلا این پدیده چه نسبتی با سلامتی اجتماعی دارد می گویند در فرهنگ های ابتدایی پدیده ای که تعبیری از دروغ باشد وجود نداشته گفتم احتمالا در آن جوامع شمشیر گزینش نیروی انسانی بالای سرشان نبوده است بزرگی می نویسد ما از سرزمین بیهوده شرمندگی و بلوای اجتماعی  می توانیم فقط با پیروی از یک حکم اخلاقی دور بمانیم دروغ نگوییم ...اگر دقت کنیم بارها اتفاق افتاده که نیازی به دروغ نبوده اما چون بیماری مسری گفته ایم مثلا این ظرف را شسته ام این کتاب را خوانده ام ،این خرید را  کرده ام خوب اگر نکردی زمین به آسمان که نمی رسید .
تازه آنجا دروغ به مصیبتی عظما تبدیل می گردد که بوسیله سیاستمداران گفته می شود دروغ هایی که بظاهر ساده اند اما بنیان های اجتماعی را فرو می ریزند هر چند مردم ناچارند به لبخندی تلخ از کنارش عبور کنند اما قطعا می دانند که طرف دروغ می گوید برای اینکه زیر بار مسئولیت شانه خالی کند باید اضافه کنم از دروغ های بی درز و مسئله این روزها بردن تاج های جواهر نشان شاه و ملکه به خارج بود که معلوم شد این چنین نبوده و بعلاوه خاندان شاهی نیز به دروغ گفتند ما دست خالی از کشور رفتیم در حالی مردم می دانند هم سخنگوی دولت اکنون و هم  خاندان شاهی سابق به نحوی دروغ می گویند و البته برای مردم چاره ای نیست مگر با پوزخندی از کنار ماجرا عبور کنند.
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۴۸
علی ربیعی(ع-بهار)

گلهای شرم
آنها که فکر می کنند
حقیقت نزد آنهاست و بس
ماه را پنهان می کنند
خورشید را به گروگان می گیرند
بوسیدن را شرم می‌دانند
لبخند را معصیت.
و در آخر تمامی گلهای جهان را
به اتاق بازجویی می برند !
ماهشهر ع-ر همسرایی با بودلر

در باره عشق!
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
امروز با شنبه های تعطیلی مکرر به ۲۹ بهمن ۱۴۰۱ رسیدم سه فقره شنبه ای که هر کدام به دلیلی تعطیل بودند و مثل هر تعطیلاتی  آزار دهنده و بطالت محض البته برای ما دیگر بودن و نبودن یکی ست.
و من امروزم  روزم به خواندن  کتاب جستارهایی در باب عشق اثر آلن دوباتن گذشت .کتاب در باره عشق به مفهوم انسانی آنست یعنی همین عشق بین دو انسان  و خاطراتی که جمع می گردند در ذهن دو طرف که بعد سبب عاشق شدن آنها می شود  بی آنکه گریزی باشد...البته کتاب بیشتر نگاه فلسفی به عشق دارد اما در نهایت آرزو می کند آدمها بهتر آنست که همیشه یک عاشقانه آرام در دلشان داشته باشند تا آسوده تر زندگی کنند خوب این هم نظر یک فیلسوف روانشناس است که محترم است .
بزرگی می نویسد آیا زیبایی مادر عشق است یا عشق مادر زیبایی ؟هر چه هست اما عشق در ذات آدمی درد امنی ست که بجز خودرنجی آزار کسش در پی نیست و شاید به تعییر فروید که فکر کنم متاثر از نیچه فیلسوف آلمانی گفته که  عشق نوعی خود آزاری ست که در تلخ ترین یا شیرین ترین حالتی اما خوشگوار است
باری حکایت من است و روزگار و پستی و بلندی هایش اما گمان دارم به هر صورتی که نگاه کنم درس هایی که عشق به من آموخته حکایت همان مگس هایی ست که برای فرار، دیوانه وار سرشان را به شیشه پنجره ای شفاف می کوبند بی آنکه بدانند پنجره  غیر قابل عبور است .  از همه اینها که بگذرم آلن دوباتن نتیجه می گیرد  یکی از دردسرهای عشق این است که دست کم برای مدتی این خطر را دارد که به طور جدی خوشبختمان کند! واین چیز کمی نیست ..         ماهشهر ع-ر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۲۴
علی ربیعی(ع-بهار)

 

سروده بهار دلکش
اگر بجای قلب شکسته ام بودم
سالهای سال میشد که ،
دهلیزهای  زندگی را  رها کنم
به اهالی قصه های غمگین  احساسم بگویم
آخر شاهنامه را

 با  رگ های  رنجور وطن زمزمه کنند
رنگین کمان کیان

چشم اسفندیار
حکایت خون سیاوش
فرو افتادن سهراب از اسب
بهار دلکش و این همه اندوه را به یاد ندارم
برای آرامش خاطرم
سرزمینی از لبانت بفرست
نشانی من قلبی ست
که در سینه تو می تپید

ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۵۷
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده خیابان وصال
اتفاقی
سر خیابان وصال
صدایم زد هی پسر کجایی؟ گفتم اشتباه نمی کنی
گفت نه مطمئنم
بلند بلند خندیدیم
گفتم جلای وطن کرده بودی
گفت برگشتم
خاطرات نگذاشتند بمانم
گفتم آره  خاطرات لعنتی نمی گذارند
برگها و باد ها
سرودها و یادها
و تو همواره پشت سرم می دویدی
گفت راستی آسمان و پرواز و آزادی یادت هست
پنجاه و هفت و  یله در اوهام
گفتم ول کن ،همه را گم کردیم
پرواز و آزادی هم در قفسند
گفت اما بعد از عمری

دیدار در خیابان وصال عجیب نیست؟
گفتم چرا!
تهران ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۱ ، ۲۳:۱۴
علی ربیعی(ع-بهار)