حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

حدیث نفس

حدیث نفس من چون کیمیا ی نگاه اخلاقی بی مداهنه... گوهری ست قیمتی که وجدان ناخودآگاه آدمی رابه نقد می کشاند و وزن مقابله با خویشتن را بالا می برد تا جایی که برای عرضه بالا بلندی و خود خواهی نا بخردانه امکانی در ذهن و ضمیر آدمی باقی نمی نماند و خلوت درون را به آرمان شهر سقراط حکیم تبدیل می کند.... در عین حال که ریشه ای عمیق در این کهن دیار دارد ...ماهشهر علی بهار

بایگانی

نجوایه بر سالی ک رفت!

برخلاف دونده های دوی ماراتن اسفند که می رسد گویی سال دوپا دارد و یک پاهم قرض می کند و حالا ندو کی بدو می دود که به آخر خط برسد عجله آخر سال برای رسیدن به آخر خط شگفت انگیز است! هم برای سال کهنه که می رود هم مردمی که با دلیل و بی دلیل بدنبال عمر رفته که نمی روند هیچ،... بدنبال آنند که سال کهنه زودتر رخت بربندد و تو دلگیر و شاید هم کمی بی خیال از گذشت بی مهابای عمری که سپری شد وبعد با زبان بی زبانی هی تکرار می کنی و تکرار می کنند ای بابا انگار همین دیروز بود که سال کهنه را نو کردیم ....اما از همه اینها که بگذریم  نوروز حس مشترکی ست از تیسفون تا شوشی یا سوشی ! که ریشه در این کهن دیار دارد..لذت بزرگی ومهر وطن در وسعت  هیچ کهکشانی نمی گنجد..

       سروده حس مشترک                           1

نوروزکه می رسد از راه

چون حس مشترکی ست.....

پاشویه خستگی

پیرمرد قفقازی را جمع می کنم

تا بسلامتی برخیزد

دستان فرسوده پیرزن تاجیک را

بر بنفشه زارهای حوالی  جیحون می کشم

تا جوان شود!

عرق جبین دهقان ترمزی را

با حوله ترمه دوز

اصفهان پاک می کنم

بوی ترنج و نارنج روستاهای فارس را

با شامه و خاطره

ایرانیان همه جهان

قسمت می کنم

از اربیل تا یزد

ازتیسفون تا آیغور

چون اسفند  ...

که خانه تکانی می کنم

خانه ها و پنجره ها را

اندیشه ها و دلهارا

2

اسپند شورانگیز آذربایجان

آتش گاهی ست

که تا قدمگاه رستم

در زابلستان قد کشیده است

"سبز کشمیرمن"

"زلفای تو زنجیر من"

وترانه صبحگاهی انبوه گنجشکان

بر بلندای افراها و سپیدارهای نیشابور و خجند

مژده بخش بهار و باران است

3

سیاوش رعنا و دلیر!

چون گل سرخی آز آتش عبور می کند

با سور چهاشنبه سوری

که بیرق میران نوروزی ست

و قمریا ن سرگشته

با سارها و پروانه ها

بوی بیدبن ها را

به هر کجای سرزمین خاطره می برند

4

عبور می کنم از مزار شریف

تا مزامیر گلرنگ بلبلان دره پنجشیر

قناریهای محبوس کلات نادر

می رسم به اندوه هرات و بامیان

و گریه های بلند هندو کش

از شور چشمه سارها و جویبارانش

تا داغ هزاران لاله پرپر

    شکستن  ها و رستن ها .....

غم نامه های دوری ودوران حرمانش

5

شرق و غرب این فلات

چون دل من بزرگ و خونین است

به یاد می آورم دوشنبه های غریب را

بر کوهپایه های دوشنبه ای که نبودی

گفتی به یاد آر

نجوای عاشقانِ سمرقند و بخارا را

"اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا" حافط

ماهشهر ع-ر

 

bahar524@gmail.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۰۱
علی ربیعی(ع-بهار)

 

شاکراز تماشا

کوههای مختصری
دره های صغیری
دریا هم مثل گلبرگ نیلوفری ست انگار
کاش بر روی این قله های برفی
کبکی ترانه بخواند
آهویی بچرد
و پروانه ایکه بی طاقت رقصیدن است
از پیله بدر آید

سرشارم ازدیدار دوست

دهلیزهای پنهان معاشقه

من صدای صبور جهان را می شنوم
که از جماد و نبات بر خواست
و شاکرم همینکه تماشا رهایم نمی کند
در هواپیما زمستان 97 ع-بهار

 

در جستجوی معنای زندگی
باید رنج ها را بی واهمه امر و نهی زمانه به فراموشی سپرد و تا زندگی نفس دارد و  همراهی می کند بخاطر آن همه عشق که  همواره در درونت شعله می کشد هر چند روی زمین غیر از جنگ و ستیز نباشد ادامه داد بله به تعبیری باید رنج و هجران را شجاعانه پذیرفت و تا واپسین دم حیات بدنبال معنای زندگی بود زیرا به یقین یکی از بی شمار معانی زندگی همین درد و رنج ناشی از اتفاقاتی ست که گاهی آدمی را تا سر حد جنون می برد و خوشبختانه با فعل و انفعالاتی که در درون آدمی صورت می گیرد هر آن امکان برگشت هست داستایوفسکی نویسنده بزرگ روس بارها در رمان هایش اشاره می کند که بشر به همه چیز عادت می کند .
البته همه اینها که در بالا اشاره کردم برداشتی ست از کتابی با عنوان در جستجوی معنای زندگی که حکایت یکی از جان بدر بردگان زندان آشویتس در زمانه آلمان هیتلری ست .بخش اول کتاب سرگذشت دردناک نویسنده در آن زندان مخوف است اما بخش دوم بر گرفته از نور امیدی ست که بر اثر رنج و هجران  بدست می‌آید ایشان در باره تجربیات خود از زندان و مرگ های صدباره و برگشت به زندگی صحبت می کند در باره چیزهایی که از نزدیک لمس کرده است .
نویسنده کتاب ویکتور فرانکل در کتاب می نویسد تنها در باره از دست دادن‌ها فکر نکن بلکه به این نیز فکر کن که کسانی دیگر در انتظار دیدارت بسر می برند و در باره آرزوهای بی شمارت بنویس آرزوی یک بهار دیگر و بعد غنچه های قرمز انار در یک بعد از ظهر طلایی که شاید خواهی دید. هر چند  خیلی از آرزوهایت خاکستر شده باشند اما هنوز شعله هایی در دل و جانت برای خیلی چیزها که داری زبانه می کشند و این زبانه ها همان نقطه اتصال آدمی به هستی ست و نویسنده این جنبه از معنا را در زندگی هستی درمانی یا لوگوتراپی می گوید .
به نوعی عشق به زندگی ست  و چاره راهی که آدمی را دلبسته به حیات می کند و اشاره دارد که اگر این انتظارات نبود زمینه خود کشی خیلی زود فراهم می شد و لذا انسان می تواند در شرایط فاجعه بار با وجود سختی های باور نکردنی به آینده امیدوار باشد زیرا زنجیره وصل همواره خیلی قوی تر و مستحکم تر از طناب پوسیده جدایی ست و همواره غم و شادی مفاهیم ابدی در دوره عمر کوتاه آدمی هستند که از شب تاریک تو را به سپیده دمی که منجر به طلوع خورشید میگردد می رسانند. در این غروب تعطیل سه شنبه ۱۰ اسفند بعد از مدتها ستاره بختم را می بینم با لبخند بلندی بر لب که به احتمال نتیجه آرامش درونی من باشد گویی هر دو با همین هستی درمانی از سِر ضمیر یکدیگر آگاهیم او اشاره می کند درست فکر می کنم و من می گویم کاملا ،زیرا اگر غیر از چسبندگی به زندگی بود باید بارها خود را از لبه پرت گاهی به دره های مرگ و ناامیدی پرتاب می کردم اما می بینی علیرغم کج مداری زمانه ، زنجیره وابستگی ها  همواره خیلی قوی تر است .
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۹
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده شورانگیز


در این شب های دیرپای زمین
شب های شوم جنگ
کاش چون قطره های بی شمار باران
جلگه ها را در آغوش بگیرم
رودها را بشورانم
و برای آینده بشر
شعرهای شورانگیز بسرایم
در قلمرو شادی و آزادی
اگر چه میهمان پاینده خاک باشم
ماهشهر ع-ر

 

باد و باران و خاک


جمعه تلخ و جانگدازی این ۱۳ اسفند ۱۴۰۰ زیرا که گل بود و به سبزه آراسته شد و گرد و خاکی سرخ از سفری دور و دراز آمد و بر سر ماهشهر نشست البته  بعد از چند قطره باران و خلاصه تا دلت بخواهد هوا دگرگون و پست فطرت شد مثل همین جنگ طلبانی که دارند ته مانده وجدان آدمی را به لجن می کشند و همه در عین بی وفایی و ظلم القای وفاداری و مهر می کنند .از خفه گی و دلمردگی درب که هیچ نمی توان یه پنجره را باز کرد که خاک عینهو انگشت سبابه جهت استفراغ تا پشت گلویت رسوخ می کند و خلاصه هیچی دیگه برای من و آن تنهایی عظما از این بدتر نمی شود که نتوانی پیاده یا سواره چرخی در شهرک بزنی و باید با همین قلم و دفتر و دستک سرگرم باشم تا این جمعه سنگین و سرد بگذرد .بگذریم در رویا و خیالم همچنان باهات حرف می زنم و اگر دلم راه دهد می ایستم و تماشایت می کنم .صبحی خوابت را دیدم که با اندکی عصبانیت پشت تلفن گفتی بابا کجایی و من با عجله گفتم باور کن پدر نمی دانم کجا هستم و از همان پشت تلفن صدایت را با خنده ات شنیدم که می گفتی تو هیچ وقت ندانستی کجایی حالا به کنار و بعد بر خواستم و خاک و باد و باران را که همزمان می بارید تماشا کردم .
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۱۵
علی ربیعی(ع-بهار)


امشب هم در این اول روز پنج شنبه و اتمام چهارشنبه ۲۰بهمن  ۱۴۰۰ بین دو روز دو لحظه سرمدی گیر کرده ام و همچنان از کوهساران می بارم تا به رودم رسم. علیرغم گریز از جامعه و ورود به درونیات خویش به همراه ستاره ای که  در این کنج عزلت احساس همدلی می کند خود نعمتی ست.
چند مدتی بود کتابی در باره فلسفه هستی یا هستی فلسفی نخوانده بودم و دلم له له می زد که سراغ همه را بگیرم از زنون اپیکوری تا سقراط پیچیده در سوال و حیفم اومد به فیثاغورس بگم این حساب مگه چه گناهی داشت که هندسه اش کردی و چهار ضلعی مربع را عددی از دو و مکعب از سه کشیدی بیرون همان دو دوتای خودمان و سه سه تای اونا را چرا ول نکردی که تا پوپر و انیشتین ادامه داشت و بر ابعاد شناخت هیچ افزوده نشد فقط پوپر سعی در نفی شناخت سطحی داشت و گفت این آخرش نیست و انیشتین هم در روح ریاضی حاکم بر عالم، شعوری پنهان دید که شاید خودش قانع شد اما هرگز نتوانست کسی از فیلسوفان دو عالم را با خود همراه کند .

و من امشب را به درگیری با  این دوستان بزرگوار گذراندم و چقدر کیف کردم و جالب اینجا بود که همگی از زنون تا سقراط و فیثاغورس پوپر و انیشتین به نیاز معرفت شناسی بشر در رسیدن به شناختی که هیچش کرانه نیست اقرار داشتند. و من در آخر هاج و واج در این شب تنهایی و بی کسی ،روی به آیینه به خودم می گویم  اینها اولا چرا اینجا جمع شده اند و ثانیا چه می گویند .
تا ستاره بختم به حرف آمد و گفت یک بار هم !شانس بر رویت لبخند می زند و قدر شناس نیستی !
گفتم نه عزیز دلم این ورجه و وورجه من از شوق تماشای این استوانه های زمین است که در عین حال چون افتادگان وادی ایمن سر سودای هیچ ملک و ملتی ندارند مگر ملت عشق که هیچش کرانه نیست۰
ماهشهر ع-ر

سوگ چیزی شبیه دویدن است
امشب داشتم مقاله ای  در باره سوگ می خواندم از مونیکا پرل به ترجمه نسیم حسینی  و باید هم بخوانم چاره ای ندارم در این کتاب آمده است که سوگ شبیه اقیانوس است موج موج به سراغت می آید یا شبیه رودخانه است گاهی اوج می گیرد و گاهی فرو می نشیند من اما دوست دارم به دویدن طولانی تشبیهش کنم به یک دویدن طولانی دوی ماراتن.
اولش ترسناک است نمی دانی چطور می خواهی تا تهش بروی اما چاره دیگری نداری پس بلند می شوی و راه می افتی. گاهی آدمها برایت هورا می کشند اما وقت هایی هم هست که عمیقا تنهایی یک جاهایی از مسیر حالت خیلی بد است اما گاهی هم حسابی پر انرژی می شوی حالت خوب است با خودت می گویی از پسش بر می آیی بعد دوباره افسرده می شوی ، سکندری می خوری پای راست و چپت در هم می روند اما همچنان به دویدن ادامه می‌دهی برای اینکه علیرغم سختی و سنگینی سوگ  نمی خواهی از پای در بیایی پس به دویدن ادامه می‌دهی هر چند تنهای تنها و دورت دیواری می کشی که آن حادثه عظیم فقط مال خودت باشد هر چند قصه اش را می نویسی و شاید هم با انتشار آن دیگران را وادار می کنی که بخوانند باری وقتی کسی را که از دست می دهی تازه خاطرات جان می گیرند و همه چیز را از اول وارسی می کنی و چنگ می زنی به جان همه واژه های مهر آمیز و همه راههای رفته و نرفته و تلاش می کنی و امیدوار می شوی که از جایی شاید رنج هجران ته نشین شود و خاطرات خوش گذشته جوانه بزند. و با خود زمزمه می کنی زندگی ادامه دارد.
ماهشهر ع-ر برداشت آزاد از یک مقاله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۸
علی ربیعی(ع-بهار)

بسان کودکی
به گریه ای ،کرشمه ای ،لبخندی
می رویی ،زاده می شوی
بسان شهابی به آنی می پری
پر میکشی ،آزاده می شوی
بسان ابری و ستاره ای  و هرچه در آسمان است
می باری
تا صحرای لم یزرع دلم را بشورانی
بسان یک رویا می آیی و می روی
در ذهن غبارینه  دنیا
بی هیچ صله و ردایی
حادثه ای ،آهی
پایانی ندارند ، همچانکه آغازی
فصل ها و رنگها
عشق ها و دستها
این قصه های مکرر
این جداییها
شور و حال نگاهها
وجد آغوشت که رستگاری جان هاست
باید زندگی را همانگونه پذیرفت
که از چشم نیفتاد و بر باد رفت

ماهشهر ع-ر

 

قصه پر پرواز
مثل هر انسانی پای بر هستی که می گذاری با توجه به‌ وضعیت  جامعه ای که داری اندیشه آرزوهای بزرگ در نهادت شکل می گیرد یعنی خط و سیر آرزوهای بزرگ ابتدا در نهاد خانواده و سپس اجتماع فرد را به این یا  آن وادی کشاند.
  که گاهی تا خوشبختی یا بدبختی رگ خوابی فاصله نیست .
از داشتن گله ای اسب یا شتر تا داشتن کارخانه تولید آخرین زیر شلوار ی ! و شورت و زیر پوش و چون آدرس خانه پدری در کنار کارخانه زغال سنگ بود به فکر ساخت یک نیروگاه زغالی می افتی تا منطقه ای را برق دار کنی یا اگر در میان زباله آهن پارها بزرگ شدی احیانا فکر می کنی چگونه قطعات این پازل را به هم وصل کرده و اتوموبیل سازی فورد را بنا کنی و اگر در میان زباله های یک پیتزا فروشی بزرگ شدی آرزو می کنی  مک دونالد بشی و خلاصه بلند پروازیها تابع دو متغیر شخصی و اجتماعی ست. و اگر در شاخ آفریقا بزرک شدی فکر می کنی چگونه دو شاخ کرگدن بدست بیاوری تا به توریست های اروپایی یا آمریکایی و اخیر چینی بفروشی و این قصه را همچنان ادامه می‌دهیم تا  بیاییم به سخت افزار و نرم افزار  در  دنیای کنونی .
  نرم افزار که اسم و فامیلش روش است و ابزارش اعداد و ارقام ریاضی بود و برنامه نویسی در کامپیوتر و تولد شر.کتی بنام مایکروسافت که ایده اولیه و ثانویه آن از مخ آقای بیل گیتس تراوش کرد و دنیا کنونی را زیر و رو نمود .
  او با کلمه و کلام به زبان ماشین هفت شهر عشق را گشت و من هنوز دنبال کفشم میگردم تا برم و فرمان اوستا را اجرا کنم.
فاصله یه وجبه اما این کجا و اون کجا چنانکه  هنوز اندر خم یک کوچه ایم و اصرار داریم نمی خواهد آرزوهای بزرگ داشته باشیم همان آندازه که گلیم خود را از آب کشیدیم بیرون و به شوخی سر از دمشق و بیروت در نیاوردیم کافی ست و بعد به بچه مون می گیم بچه کی به تو اجازه داده سر از چیزایی که به تو مربوط نیست در بیاری از قدیم قدیما پدر و مادرای ما می گفتن خرت را برون و خرمایت را بخور یا اگر خیلی فانتزی بودن می گفتن آهسته برو آهسته بیا که گربه شاخت نزنه می گفتی بابا گربه که شاخ نداره می گفت همین را بگو مگه تو کله پوک تو میره و خلاصه همین طور بین دنیای اونا که از صفر و یک ریاضی تا کوانتم مسئله ساختند و راه حل آفریند تا بشر بیشتر به نادانی و فقر نسبی خود پی ببرد تا ما که هنوز تا فقر سببی خویش در طهارت روز مره مانده ایم .
بگذریم وقت بسیاره این هم از دستورالعمل بزرگان ما به آیندگان که چی نشستی فکر می کنی که چکنم چکنم نگران نباش وقت بسیار است اما دعای وقت خواب یادت نره می گویم که چه بشه می گوید باز اومدی فضولی کنی به تو چه که چی بشه خداوند خودش اون بالا همچیزرا می بینید و خلاصه این چند روزه در این آخرای عمر بی وقتی و پرچانگی باز مرجوعی به این فکر همیشگی  ، انگشتانه قلم مرا کشاند که به ما چرا قناعت و بی همه چیزی دنیا را در عالم، ملکه حیاتمان قرار دادند و آنها یعنی همین غربی‌ها که در پانصد سال اخیر از سوزن چرخ خیاطی تا تلسکوپ فضایی هابل را اختراع کردند خواستند تا در زوایای ناپیدای هستی اندکی راه پیدا کنند و این رفتن و رسیدن هم برای خودشان نان داشت و هم برای بقیه ی دنیای  پر مدعای هیچ مدان!
ستاره گفت چرا این چند مدت چشم همه  را دور می بینی و در آخر آخرای شب می نویسی می گویم دور از چشمت حالم خوب نیست و سر شبی در ۱۷ و ۱۸ بهمن هزار چهارصد بی همه چیز  شب بعد از کلی کلنجار رفتن با دل درمانده و قرص های وامانده همان سرشب خودم را به خواب می زنم و نرسیده به بامداد با توجه به اندکی انرزی از تصدق سر بیل گیتس قلم و کاغذ الکترونیکی   بدست  می گیریم و آنچه را از درونیات است بر سر زمانه تخلیه می کنم شاید که عبرتی باشد تا آیندگان از بی توقعی بر خواسته و دل به دریا بزنند و مثل آبا و اجداد فهمیده شان یعنی اونا نه ما،  گالیله و کپرنیک از طریق زوایای ستاره ها و آسمان به این نتیجه برسند که هی ای الناس زمین گرد است و دور خورشید می گردد اما شما هنوز دنبال گاوی می گردی که بخاطر گل روی شما  با دو شاخ داشت زمین تان را سفت و محکم می چسبید که احیانا در هنگامه دعا و ثنا اندکی به چپ و راست نچرخید .گفت آه متوجه شدم یعنی همان راه راست و صراط مستقیم آهان .
اما تو خودت کی بودی و چی شدی که هی می گی من  خواستم و کردم و نشد  .
گفتم درست است من هم ماحصل همین جامعه و روزگارم و پر پروازم همین چند قلم بود که نوشتم و به تعبیر حافظ
من این دو حرف نوشتم چنانکه که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

ماهشهر معلق بین ۱۷ و ۱۸ بهمن ۱۴۰۰ ع-ر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۳۴
علی ربیعی(ع-بهار)

سروده جاده تاریک
زندگی رفع و رجوع دل ماست
با همان شعله  روشن
که خداست
باز هم وسوسه  فکر شماست
شایدم
جاده تاریک خداست
ساز کولی ها در پرده راست
سخنی بی پرواست
آنکه می گوید آغاز یکی ست
بی شک آنجا
نه بدایت
نه نهایت پیداست
ماهشهر ع-ر

 

بریدن رگ دست!
امروز پنج بهمن ماه ، آسمان از شمال غرب ابری بود و تو را ندیدم اما مثل همیشه این روزگار عسرت میدانم که دلت با من است و   چون سایه بدنبال  هستی  و شب و روز نمی شناسی البته شاید اگر من هم امکان تو را در عمل داشتم چون سایه بدنبالت سر به آسمان می ساییدم اما خواستم برایت بنویسم که در زمانه کر و و کوری بسر می بریم که این‌ هم اضافه بر بدشانسی های من است درست مثل رمان کوری اثر ساراماگو  که زبان گویای ایدئولوژی پروری ست زیرا می خواهم بنویسم واقعیت این است که اصل و اولویت قرار دادن یک ایدئولوژی باعث از میان رفتن همه همدلی ها و رفتارهای انسانی در جامعه  میگردد ،به بالا و پایین آن نیز کاری ندارم  زیرا نتیجه ایدئولوژی گرایی در هر صورت بوجود آمدن نظامی تمامیت خواه خواهد بود که همواره عده زیادی را در جهل نگه می‌دارد تا خود و خودی هایش به مسرت زندگی کنند و چنین وانمود کنند که اگر سختی هم هست کاری از ما ساخته نیست تقصیر از کسانی ست که به‌ ساز ما نمی رقصند.
گفت درست است اتفاقی ست که افتاده و  نیاز به تحلیل عمیق جامعه شناختی ندارد زیرا هم شواهدش در دنیای مدرن زیاد است و هم با خوی و فطرت آدمی در تضاد.
گفتم تو هم که حرف های مرا می زنی
گفت حرف حساب است جواب ندارد اما باید من نیز چیزی اضافه کنم .
گفتم بفرما
گفت تا آنجا که مطالعات و تجربه های مدام بشری ثابت کرده است طبیعت آدمی تحت هیچ شرایطی حصر پذیر نیست و در زیر پوست شب های تاریک قداست قدرت  همواره رگه های نور و سحر آزادی و تکثر طلبی می درخشد.
..
بعلاوه ایدئولوژی ها مثل چکشی هستند که بر مغز آدمی فرود می آیند و آنرا متلاشی میکنند  که تو همواره چکش را نخواهی دید !.
گفتم اجازه می دهی بگویم شاید بهترین تعبیر زیرا سلطه یک ایدئولوژی تمامیت خواه مسخ شدگی آدم هاست که  در برابر پذیرش رنج ناشی از شکست به نوعی تسلیم و وادادگی تن می دهند و همه چیز را می پذیرند.
گفت میدانی گاهی مثل اینکه رگ دستت را زده باشی اندک اندک شیره زندگیت چشیده می شود حکایت آدمی البته در همه حال همبن است اما زمانی که سوگی پیش آمد آنگاه قطعیت حادثه و رنج حادث از آن به مراتب شدیدتر خواهد بود. در مسائل اجتماعی نیز  فرایند ایدئولوژی ها مثل بریدن رگ دست آدمی ست که   آرام آرام به خوابت می برند بی آنکه متوجه باشی .
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۲۸
علی ربیعی(ع-بهار)

اندوه من

چرا باید از بره های ابر و
رقص پروانه ها بنویسم
شب های مهتابی را تعریف کنم
به تماشای هواپیماها بنشینم
که از آسمان ایران عبور می کنند!
از دوری تو آنچنانم
که رنگ به رخسارم نیست
و هیچ اندوهی
هیچ اندوهی
نمی تواند
قطره قطره مرا بنویسد
یا قلب  مرا باز نویسی کند
ماهشهر یک بهمن ۱۴۰۰ ع-ر

 

کتاب دزد اثر نویسنده ژاپنی کامورا
امروز که گذشت اما امشب  ۲۷ دی ماه ۱۴۰۰ بود و  داشتم به این فکر می کردم که هر کس روایت خود را از زندگی دارد چنانچه در قصه هم هر نویسنده روایت خود را از زندگی می سازد.
اما سختی و مهابت آنگاه خواهد بود که خدایان روی زمین  همین تصوری که خود از زندگی دارند به این نتیجه برسند که حقیقت محض همین است که آنها می شناسند .
بعد فکر کن این همه تصور  و اصرار بر درستی نظر شخصی چه فضای ترسناکی را می آفریند.
همچنانکه  تمامیت خواهی یا استبداد در رای و نظر است که از تصور خودخواهانه برمی خیزد و در عمل باعث جنگها و سرکوبهای بسیار در طول تاریخ بشر بوده است و سرانجام واقعیت همین است که بشر از خود هیولایی ساخته که دارد جهان را با همه زیبایی می بلعد و این همه که از تصور و تصویر نوشتم نزدیک به شرح درامی است از کتابی باعنوان دزد! زیرا تحمیل تصور و توهم خویش به جامعه به نوعی القای دزدی فهم انسانی است به نفع شخصی، که در این باره  البته بسیار می توان نوشت.
در رمان دزد اثر ناکامورا نویسنده ژاپنی ایشان تاکید می کند که جهان به سه دسته خدایان و بردگان و انسانها تقسیم می شوند و البته خدایان همه کاره اند و بردگان هیچ کاره و انسان‌ها در عین حال مثل پاندول میان خدایان و بردگان در حال نوسان هستند و دزد ها و دله دزدها همین انسانهای واقعی هستند که نمی خواهند در برابر خدایان حاکم بر روابط جوامع شرقی مثل ژاپن که یاکوزاهای قدرتمند حضور دارند سر تسلیم فرود آرند هر چند گاهی  به علت خیلی عوامل از جمله ترس ذاتی از مرگ و بی اختیاری و جبر حاکم بر زندگی به ناچار  زیر سایه خدایان قرار می گیرند و اگر نشد به  در میان بردگان بسیار گم میشوند .
رمان دزد اثر فومی نوری ناکامورا نویسنده ژاپنی در فضایی انتزاعی و افسانه ای واقعیت های حاکم بر روابط تلخ جوامع انسانی را شرح می‌دهد بی آنکه از  خواننده مطالبه کند پذیرش آنچه را که راوی می گوید به تعبیری برای ما که در جغرافیای زمخت خاورمیانه زندگی می کنیم رمان دزد آنچنان روایت می کند که نیازی نیست زندگی مردمان شرق دور را جدی بگیریم و بگذاریم در همان حال و هوای ساده خود گاهی از خدایان فاصله بگیرند و غرق عوالم انسانی یا برده گی شوند . و در عشق نیز نیازی به لیلی و مجنون و وامق و عذرا نیست همینکه شبی را بعد از دزدی در کنار هم باشند و فردا یکدیگر را در پیچ و تاب روابطی ناهمگن گم کنند کافی ست .

البته من در اکثر رمان‌های شرق دور و بخصوص ژاپنی این نوع روابط سرد و سور میان زن و مرد را مشاهده می کنم و هیچوقت بعد از جدایی و شاید هم خیانت یقه همدیگر را پاره نمی کنند بلکه هر کدام راه خودش را می گیرد و می رود.
باری رمان دزد نیز همین خصوصیات کلی را دارد و در زوایای دزدی های ماهرانه   آنچنان شما را سرگردان می کند که مدتها خود را در انتخاب میان یک دزد  خوب و بد مردد می یابید اما در اینکه دوست دارید شما هم مثل قهرمان رمان یک دزد باشید شکی باقی نمی گذارد رمان از زبان راوی بازگو می شود و به همین علت جیب بر راوی  چون خود قهرمان روایت است با جزئیات کار  ماهرانه ابعاد ریز و درشت دزدی هایش را روایت می کند و خواننده را  همدلانه تا آخر رمان به همراه خود  می کشاند و ثابت می کند در زیست بوم دنیا  ما با سه دسته خدایان و بردگان و انسانها، دنیای ناعادلانه ای ساخته ایم که هیچ گاه روی خوش نخواهد دید .
ماهشهر ع-ر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۵۶
علی ربیعی(ع-بهار)

یادگار

یادمان باشد
زمانی که می رویم
در کنار شعر ها
اگر سرودیم و
ترانه های عاشقانه
اگر خواندیم
رویاهای مان را جا بگذاریم
رویاها تنها یادگار آدمند
که می مانند
همه روزی می آیند و می روند
ماهشهر ع-ر

 

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من!
امروز ۱۵ دی ماه ۱۴۰۰ بود بعد از چند روز بارش مدام باران آسمان عجیب شفاف و زلال شده است .در جنوبی که ما هستیم آسمان زمستان قشنگی خاصی دارد بخصوص بعد از باران و گرفتن آن همه گرد و غبار از آسمان .
من بعد از مدتها مدتها صاف و پوست کنده عینهو هلویی پوست کنده تو را سمت غربی آسمان پیدا می کنم که داری به زیبایی جنوب بعد از باران لبخند می زنی و از سویی می خواهی که در این شادی تو شریک شوم و من همچنان دلگیر از بی وفایی زمانه  می خواهم که گریه ای ساز کنم اما دلم نمی آید عیش تو را در این شب آرام بعد از باران خراب کنم می گویم حس می کنم صدای ناله های مرا از دل سینه پر دردم می شنوی و می گویی آری و من همواره با تو همراهم و همدردم  نگاه نکن به زلالی و زیبایی امشب من... که من نیز چون تو دلی پر خون دارم اما نمی خواهم اشک هایت را ببینم یا اندوهت را لمس کنم میدانم تو در دنیایی زندگی کرده ای که همیشه احساسی در غربت دارد و مثل همان مثل معروف بوده ای که نه در غربت  دلم شاد و نه رویی در وطن دارم زیرا در زمانه ای که ساز ناکوک افکار و رفتارهای تمامیت خواهانه و استبداد در رای و رفتار جایی برای اندیشه آزادی و سعادت بشری نمی گذارد و دروغگویان جاعل و مدعی در هر سوی مستمع و صاحب سخن مست و بی باک ایستاده اند.
و از دوام و بقای روزگار بر بقایشان هرگونه که میلشان بخواهد می گویند و می نویسند و گوش می سپارند و خاطره تعریف می کنند و البته در این میان گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من آنچه البته بجایی نرسد فریاد است که جایی برای شفافیت اندیشه های روشن نیست و نگو چرا تو در آخر همش می زنی به صحرای کربلا آخه مگر غیر از صحرای کربلاجایی برای ناله هست!
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۰ ، ۲۲:۴۹
علی ربیعی(ع-بهار)

 

بی واهمه از طالبان

کاش همه کلمات
بی واهمه از طالبان
تکرار  دوستت دارم بودند
ترانه  شادی
نسیم  آزادی
و من دستانم به آن همه ستاره می رسید
تا بر دامن چیندار معشوقم بدوزم
ستاره ها را
حتی اگر چاره ای نبود زندگی را
مگر خاموشی ناگزیر
ماهشهر ع-ر

میخ و سنگ!
امروز ۹ دی ماه ۱۴۰۰ بود داشتم به این گفته ماکیاولی فکر می کردم که نهاد بشر فراموش کار است و هنگامیکه که دریا آرام است طوفان را از یاد می برد .
در حالی که این جمله نغز را بعد از طوفان زندگیم مرور می کنم سرم را بلند می کنم شاید در این غروب ابری و بارانی ببینمت اما اندکی بعد از حرکات ناشیانه خودم خنده ام می گیرد می گوید مرد حسابی مثل اینکه سراسر آسمان را ابر سیاه گرفته تو دنبال رفیقت می گردی این چند مدت کجا بودی که یه سری به آسمان بلند کنی می گویم خودت می دانی که چقدر مشغول و گرفتار بودم و روح و روانم مثل همیشه این روزا آزرده تا اینکه حالا هم که آمده ام سر صحبت را با تو بیاغازم آسمان ابری همراهی نمی کند اما بگذار ابری باشد و باران ببارد دیدارت  را می گذارم به شاید وقتی دیگر و بعد گفتم برگردم برم خونه نمی شه در این باد و باران پیاده روی کرد اما شادابی گل و گیاه در این شب زمستانی ماه دی لذت خود را دارد و زمان بی وقوف من و تو به راهش ادامه می دهد و من باید بپذیرم فراموشی و خاموشی را که به تعبیر ماکیاول جامعه شناس سیاسی قرن ۱۶ ایتالیا از صفات آدمی ست و باید تحمل این چند روزه عمر را داشته باشم. البته همچنان باور دارم نرود میخ آهنین در سنگ ،که در این میان میخ و آهنش هر کس می تواند باشد اما کاش روزی روزگاری بیاید که میخ آهنین در سنگ هم فرو رود آنوقت کلی از مشکلات بشر بی واهمه از امر و زید حل شود.
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۷:۱۰
علی ربیعی(ع-بهار)

ابتدای سحر است
خواب پنجره را کنار می زنم
دارند به آخر می رسند مهتاب و ستاره
فردا روز دیگری ست
ای صبح دلنشین
به لبخندی میهمانم کن
من که از سال و ماه شادی گذشته ام
تهران ع-بهار

گاهی فکر می کنم زیبایی زندگی به علت  این همه زشتی ست که پیرامون ما را غیر قابل تحمل کرده است! چنانکه در شور هستی نیستی ست که علاج هر دردی ست و تو را در خلسه ای فراگیر و دور از ذهن می برد و زمان و مکان و هرچه در او هست فراموش می شود و به تعبیر فروغ تو را لذتی شفاف فرا می گیرد گفت چه تعابیر زیبایی از نبود هستی می سازی گفتم بر خلاف آنچه می گویند دردی ست که علاج ندارد باید بگویند علاج هر دردی ست و خیام در همه رباعیات پر مغزش اشاره به همین آرامش ابدی دارد زیرا دنیای آدمی پیش از آنکه واقعی باشد دن کیشوت وار است حتی در حد تصور دانشمندی که قرار است کشتی نوحی را از روی زمین پر از جک و جونور کند و با خود به کره مریخ ببرد و جهانی از نو بسازد .
گفت براستی هستی شما در همه حال حکایت همان قهرمان کتاب سروانتس است که اولین رمان مدرن را با خلق شخصیتی به نام دن کیشوت خلق کرد که نماد عصر پایان پهلوانی و شوالیه گری در اروپا بود .زیرا  دن کیشوت بعد از مرگ پهلوانان تازه به سرش می زند که این عصر طلایی را باز آفرینی کند پس زره ای به تن کرده و غلامی یا مهتری چون خود خل و چل یافته و راهی سفر دور و دراز می شود مهتر یعنی سانچو پانزا سوار بر خری لنگ و دن کیشوت بر اسبی مردنی با شمشیری زنگ زده به جنگ دیو های پنهان در آسیاب های بادی میرود و در عین حال گوشه چشمی نیز به معشوقه های بین راهی دارد که چون افعی زهر در نیش و نیام دارند اما زهر معشوق نیز بسان افعی نه از راه کین است بلکه سزای طبیعتش این است اما غرض از این طول و تفسیر و شرحی کوتاه بر این کتاب ارجمند که از جوانی در کتابخانه داشتم و بارها خواندم حکایت طناز و سراسر جهل آدمی از این هستی فراخ و بی همه چیز است که به آنی دروازه نیستی را بر رویت می گشاید و تو هنوز در وصف ابتدای آن مانده ای.
ماهشهر ع-ر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۵
علی ربیعی(ع-بهار)